باستر: حالا کمک ام میکنی یا نه... هرچقدر بیشتر برای این آدم متظاهر تلاش کنی بیشتر داری وقت رو هدر میدی... من میخوام بمیرم و این باید بزو-
: بی عرضه!
: بزرگ شو!
: فکر میکنی بقیه چیکار میکنن؟
: چرا منتظری؟
باستر: حالا کمک ام میکنی یا نه... هرچقدر بیشتر برای این آدم متظاهر تلاش کنی بیشتر داری وقت رو هدر میدی... من میخوام بمیرم و این باید بزو-
: بی عرضه!
: بزرگ شو!
: فکر میکنی بقیه چیکار میکنن؟
: چرا منتظری؟
باستر: برای مردن باید چیکار کنم؟
مرگ: هیچ کار.
باستر: شوخی جالبی بود... ولی من روی تصمیمم مصمم ام... قرار نیست منصرف بشم...
مرگ: ...
باستر: نه؟ دیگه جواب نمیدی؟
مرگ: چرا برای مرگ می جنگی؟
باستر: هاه... بامزه است... چرا؟... چون از جنگیدن تو زندگیم خسته شدم.
مرگ: و چرا از من برای این ملاقات دعوت کردی؟
باستر: من کاری نکردم.
باستر: میدونی، می تونیم انتظار رو کمترش کنیم...
مرگ: همینطور هم هست.
باستر: خب پس... این یعنی پیمان مون بسته شد؟
مرگ: تو با سفر آشنایی؟
باستر: منظورت، مرگه؟
مرگ: مرگ برای راهی شدن سفر کافی نیست.
باستر: داری میگی نمی خوای بهم کمک کنی؟
مرگ: من چیزی را می گویم که نمی گویی.
باستر: به اندازه کافی برای همسرم پول کنار گذاشتم... برای تامین بچه هامون تا دانشگاه باید کافی باشه...
مرگ: و کودک در انتظار چطور؟
باستر: گفتم که، حواسم بهشون هست... الکی نمی ذارم برم...
مرگ: من از فرزندانت صحبت نکردم.
مرگ: چطور مرا احضار کردی؟
باستر: نمی دونم... توضیحی براش ندارم...
مرگ: از من چه می خواهی؟
باستر: من نیاز دارم که بمیرم... بزودی...
مرگ: همینطور هم هست.