[داستان] [قلم گردانی] دوشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۳، ۰۵:۲۹ ق.ظ ۲ نظر

به نظرم بی رحمانه ترین کاری که در این گذرگاه می شود کرد، این است که از آدمی بی گناه برای چرایی بیدار شدن و زیستنش بپرسی.

[روزنوشت/شرح حال] [داستان] [قلم گردانی] سه شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۳۷ ق.ظ ۵ نظر

گفتم: بگو؛ هنوز تا رسیدن بچه ها وقت هست.

[داستان] جمعه, ۷ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۳۵ ق.ظ ۲ نظر

باستر: حالا کمک ام میکنی یا نه... هرچقدر بیشتر برای این آدم متظاهر تلاش کنی بیشتر داری وقت رو هدر میدی... من میخوام بمیرم و این باید بزو-

       : بی عرضه!

       : بزرگ شو!

       : فکر میکنی بقیه چیکار میکنن؟

       : چرا منتظری؟

[داستان] سه شنبه, ۴ دی ۱۴۰۳، ۰۳:۲۷ ق.ظ ۱ نظر

باستر: برای مردن باید چیکار کنم؟

مرگ: هیچ کار.

باستر: شوخی جالبی بود... ولی من روی تصمیمم مصمم ام... قرار نیست منصرف بشم...

مرگ: ...

باستر: نه؟ دیگه جواب نمیدی؟

مرگ: چرا برای مرگ می جنگی؟

باستر: هاه... بامزه است... چرا؟... چون از جنگیدن تو زندگیم خسته شدم.

مرگ: و چرا از من برای این ملاقات دعوت کردی؟

باستر: من کاری نکردم.

[داستان] يكشنبه, ۲ دی ۱۴۰۳، ۰۳:۳۹ ق.ظ ۱ نظر

باستر: میدونی، می تونیم انتظار رو کمترش کنیم...

مرگ: همینطور هم هست.

باستر: خب پس... این یعنی پیمان مون بسته شد؟

مرگ: تو با سفر آشنایی؟

باستر: منظورت، مرگه؟

مرگ: مرگ برای راهی شدن سفر کافی نیست.

باستر: داری میگی نمی خوای بهم کمک کنی؟

مرگ: من چیزی را می گویم که نمی گویی.