نامشخص [روزنوشت/شرح حال] دوشنبه, ۵ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۴۱ ب.ظ ۱ نظر

چیز بامزه اینکه هر اتفاقی هم که توی زندگی من بیوفته، مثل اینکه قرار نیست من فاصله نوشتن هام بیشتر از یه مدت سه ماه بشه!

توی این مدت اندازه سال ها ماجرا گذروندم؛ از غم تا شادی؛ ولی الان، دوباره اینجام و دارم با صفحه کلید قدیمی خودم که خیلی وقته همراه هم هستیم توی این سفر و بهش می بالم،‌ می نویسم برای هدفی نامشخص...

تجربه های زیادی کسب کردم و تفکر و آرمان هام صیقل خوردن و حالا یه مسیر جلو رو هست که باید مثل این چند وقت گذشته، پیاده رهگذر اش باشم...

چهار صد و نیم صفحه مطالعه

شاید حتی اغراق نباشه اگه بگم اندازه سال ها مطالعه کردم. در شرایطی که دستم از تمام لوازم مورد نیازم کوتاه بود به نوشته ها و مقالات پناه می بردم و سعی می کردم جای خالی «پیشرفت» را با مطالعه پیشرفت دنیای اطرافم پر کنم. کتاب ها، محتوای آموزشی، ویدیو های آنلاین و حتی دونه به دونه توئیت های افراد مفید گلچین شده لیست دنبال شدگانم؛ همگی به مصرف روزانه ای تبدیل شده بودند برای یک ذهن مشغول که حالا در تعریف «پیشرفت» افراط به خرج می داد.
اما نتیجه کار این است که حالا که به پشت میز خودم برگشتم، جایی برای اتلاف وقت باقی نیست؛ حالا زمان،‌ زمان پیش روی به سوی مقصدی مه گرفته است.

چهار صد و نیم روز گشت و گذار

در سفری که بودم، حتی بیشتر از تمام زندگی ام شاید، به گشت و گذار و پیاده روی مشغول بودم. تهران شهر عجیبی برای توصیف است؛ گاهی از زیبایی و دل مهربان برخی آدم های هم کلام ات لذت می بری و گاهی با اشخاصی برخورد می کنی که واژه انسان برایشان اضافه کاری است. گاهی در مسیر هایی زیبا و سر سبز با نم نم باران به خودت می آیی و گاهی حتی بهترین آب و هوا هم توان پاک کردن کثیفی های محیط اطرافت را ندارد. قطار شهری از ایستگاه های چراغانی شده و تمیز شروع می کند و کم کم در دست فروش ها و آدم هایی آزرده و بی ملاحظه، فرو می رود.
اما یک حقیقت همیشه پا بر جاست! گربه ها و کلاغ ها همیشه جلوی راه تان سبز می شوند و برای مدتی هم که شده ذهن شلوغ شما را معطوف به دنیای رها و خود محور شان می کنند.

چهار صد و نیم بار دیگر

حرف های زیادی برای گفتن دارم، اما نیاز به زمان دارم تا منطق و بستر خوبی برای بیان شان فراهم کنم؛ اما سوالی که همیشه به جا می ماند این است: «حالا چه... به کجا می رویم... چه می کنیم...»
فعلا برای این سوالات زیادی خسته ام... تمام مدت زندگی ام را با این پرسش های نا خوانده دست و پنجه نرم کردم و حالا... نیاز به آرامشی کوتاه برای به پا خواستن دارم...
بزودی می نویسم؛ لااقل هدف این است و از همین حالا برنامه مفصلی برای آینده چیده ام تا خیلی چیز ها درست شوند و خیلی چیز ها به جای خودشان برگردند...
نیاز به زمان دارم...
پس شما رو در حال شنیدن قطعه «Unravel (Tokyo Ghoul)» تنها می ذارم و با یه وعده برگشت دیگه، میرم تا ببینم دنیا چجوری قراره مهره هاش رو جا به جا کنه...
تا دیدار بعدی، فعلا!

راستی، توجه کردین «چهارصد و نیم» هیچ معنی خاصی عملا نداشت توی عناوین؟ هدف این بود دوباره از روز های گذشته از دست به قلم شدن و راه انداختن این وبلاگ بگم ولی برای یه پیخوش، همیشه یه عنوان جذاب بهتر از یه همیشه ی غیر جذابه.
والا برای منم همیشه یه همیشه هموار بهتر از یه همواری همیشگی بی همیشست 😂 ولی در کل خوش برگشتی رفیق، به امید روزی که داریم پروژه های عظیم آینده رو پیش میبریم و ایده پردازی میکنیم، توی تایم آزادمون برگردیم نگاه کنیم به این سالا، و بگیم واو پسر، چه سالای عجیبی بود، و باز بریم با اشتیاق سر ادامه مسیر پیشرفت❤️❤️❤️❤️
به امید اون روز... 💚
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی