نامشخص [روزنوشت/شرح حال] [داستان] [قلم گردانی] سه شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۳۷ ق.ظ ۳ نظر

گفتم: بگو؛ هنوز تا رسیدن بچه ها وقت هست.

نفس عمیقی کشید، پک زد و حین سرفه هایش واژه بیرون ریخت: نکه- حالا- نمیدونیم…

دوباره سرفه کرد. شدید. میدانستم که اهل دود و دم نیست ولی آن روز به سرش زده بود. به زور نفس می کشید.

گفت: میبینی سرفه میکنم بدم میاد. اینا نگاه میکنن. همیشه نگاه میکردن، الانم میکنن. از چپ میان میرن راست، چپ چپ هم نگاه میکنن. تو هم میکشیدی همین بود ها! اینو دیگه فهمیدم، تو کله ام فرو نمیرفت ولی الان دیگه شیرفهمم. صبح بیدار میشم خیالم اینه مشکل دوده، شب میخوابم به خودم میگم نه بابا مشکل بازدم خودمه. خواب هم که… خواب؟ چشما بستن ولی ماشین اون پشت روشنه. این چرخ دنده هاش میچرخن صداش اذیتم میکنه. صدا میاد ازش. روحتو میخوره. لای چرخ دنده هاش تیکه پاره میشه روحت میگم. حالا تو که وضعت رو به راهه- یا نه… چی میگم… نگاهی نیست، هر جور هستی هستی، کاری ندارم. به من چه اصلا.

کوتاه میخندم. 

می گوید: حالا تو به خودت میخندی ولی میشنون اونام به تو میخندن. حالا دو تا مشکل داری جا یکی. من نمیخندم. جا زخم رومه از لطیفه ها. نخند نگن دودی ای تو هم.

لحظه ای با دقت براندازش میکنم. آشفته است. انگار در میان هزاران صفحه نوشته، هر آنچه را که به چشمش میخورد را چنگ میزند و به دست من میسپارد تا برایش نگهداری کنم.

به او گفتم: ببین میدونم- میفهمم؛ ولی مطمئنی روالی؟ اونقدر بعید میدونم تاثیر بذاره پک ای که زدی.

نفس کشید.

انگار با تمام توانش میخواست که آسمان را ببوید.

گفت: نه، این؟ این که دوده. من از دار حرف میزنم. تو میری دنبال دوتا معنیش میگردی من میگم بحث من نونه. اون که نداریمش، اون.

انگشتانش را میان موهایش فرو میبرد و با کف دست، سرش را میخاراند. چهره اش آزرده است.

بلند سوت میزند.

صدا که می پیچد همچنان نگاهش به آسمان گره خورده. منتظر جواب است.

لبخند میزنم و میگویم: گربه برگشت نگاه کرد.

چشم هایش را از آبیِ پر ابر می دزدد؛ نگاهی به گربه آن سمت می اندازد و بعد مرا نگاه میکند. 

- نه نه نه؛ گربه ها نگاه نمیکنن. اونا غذاشونو پیدا میکنن، آدم مسئله شون نیست.

سیگار را با عصبانیت به سمتی پرت می کند.

گفت: یکی ریه هاش خرابه، من دارم اینجا سیگار میکشم. مسخره کردیم خودمونو. این عوضی ها هنوزم نگاه میکنن! چیه؟ انداختمش سیگارو! بیا اینم برا تو میندازم خلاص! 

به سختی دو سه پاکت سیگار را از جیب هایش در آورد و تا جایی که میشد به دور دست پرت کرد. 

سرفه اش گرفت. 

گفت: عصبانی میشم اینجوریه. این چیز نیست، مال دود نیست. چشت با من نبود و الا قبلا هم سرفه میکردم.

میگویم: بیخیال… آروم بگیر… 

دستانش را در هوا باز میکند. خودمان می دانیم.

شاید التیام ببخشد، می گویم: آ… من یه مدته شبا کابوس میبینم… شبا که… صبح، ظهر، عصر؛ هرچی باشه برمیدارم…

- اوهوم.

ادامه دادم: بعد اینا همش چیزه، انگار همش تکرار میشه هر بار که خواب میبینم. همون جا، همون آدما، همون- انقدرم جای چشمگیریه! یه منطقه کوهستانیه، سمت راستم بچه مدرسه ای ها صف کشیدن انگار اردو ان. من ولی هی میرم سمت چپ. یه صحرا ای… چیزیه… شایدم علفزاره، درست خاطرم نمیمونه.

- اوهوم.

+ ولی چیش مسخره میشه؟ من هی یادمه دفعه قبل اینجا بودم! هی اونا خیره میشن انگار آدم فضایی دیدن، منم برای بار چندم از کنارشون رد میشم تنهایی میرم سمت مقصد. بلدم نیستمش ها! یعنی از اون بخش صحرایی-علفی که میرم، تو دلم دلشوره دارم که تنهایی دارم چیکار میکنم.

- پیدا میکنی راهو؟

+ آ… نمیدونم ولی بعدش میبینم بالای یه تپه طور ای وایسادم، سر سبزه، اونورش ساحل و دریاست، دارم به بقیه نگاه میکنم. اونا نمیدونن چیکار میکنم-

- خودتم نمیدونی چجوری راهتو پیدا کردی.

+ نه…

نگاهم می کند.

- حیف انداختمشون.

با خستگی می خندد. می خندم.

ده دقیقه ای بود که منتظر ماندیم؛ نیامده بودند.

یکی مان به نیمکت تکیه داده بود و دیگری آسمان را نفس میکشید.

همان موقع ها بود که چشمانم را بستم. فقط نفس کشیدم. 

از نگاه کردن ها بیزار شده بودم.

گفتند خوابم برده بود‌ که رسیدند؛ او نخواست که بیدارم کند. گفت عادت که کنیم برای همه بهتر است.

۴ ژانویه - ۰۲:۳۷ بعد از ظهر


هر بار که از آنجا گذر میکردم کنایه ای می شنیدم.

تا اینکه فرو ریخت. فرو ریختمش. یک ضربه کافی بود تا اتحاد تکه شیشه ها در هم بشکند. فرو ریخت. فرو ریختم من. فقط یک ضربه دیر کردم. هر دو جنگیدیم. دنیای من ماند. اما دنیای او به راستی نابود شد؟ تخریب دروازه ها برای پیروزی کافیست؟… 

اصلا… من می جنگیدم… او چرا جنگید؟

مرا زخم دست هایم از تنهایی در می آورند، او چرا جنگید؟

او که فقط از زخم، دردش را دید.

حرفش را زد.

اشک سرخ کالبدم را دید و از رنگ می گفت.

از جنگ برمیگشتم و از جنگ میگفت.

من بهایش دادم تا ظاهر خویشتن ببینم و چیزی که نصیبم شد، بخار شدن زیر نفس های هیولای باطن بود.

در آن قاب هیولا زندگی میکند.

هیولا ها از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیک تر اند.

۶ ژانویه - ۱۲:۵۹ قبل از ظهر


دستام توی سوز باد های بی ملاحظه شهر یخ زده ان و این رو می نویسم.

نوک انگشتام حس عجیبی دارن و باد در تلاشه من رو تکون بده و از یه سو هم، یادآور جنب و جوش حقیقی زندگی بشه.

انگشتر یین و یانگ ای که اولین روز های بدون ماسک ام خریدمش، دور انگشت سبابه دست چپمه. زیر نور چراغ های معابر، سمت چپ، جایی انتهای بلوار ای که به میدون عمران میرسه، انعکاس ای از دنیای واقعی توش دیده میشه. حرف نمی زنه. برخلاف چیزی که توی ذهن منه. توی- *اتوبوس سر میرسه و با حرکت جمعیت، متوجه میشم باید دست از نوشتن بکشم*

توی ذهن من، این انگشتر با یه حرف وارد دنیام شد: «یکم از شر، یکم از خیر». همراهش دارم تا برام نیروی درک و قدرت تحمل اوقات به ظاهر سخت ام باشه. اوقاتی که شاید حتی دنیا حداکثر فشارش رو به ریه هام نیاورده و هنوز به خلا بی نهایت مشکی و تنها، پرت نشده ام، ولی روانم ضعیف تر از این حرفاست و تاب تحمل نداره.

به سختی تونستم گوشی رو توی جیب کاپشنم جا بدم. برای رسیدن به اتوبوس واهمه داشتم و دستام توی سرما بی حس شده بودن و نمی فهمیدم چطور میشه که زیپ ها رو بالا و پایین بکشم.

کارت رو که زدم، جرئت کردم و به اولین نفری که صندلی خالی کنارش داشت (و بر خلاف قاعده، جلو نشسته و راه صندلی خالی رو مسدود کرده بود) اشاره ای کردم تا بذاره بشینم.

«ممنون.» گفتن هام هنوز از مدار سمع مردم خارج ان. شاید هم صرفا اهمیتی نمیدن و ترجیح شون اینه که سر به تنم نباشه. کی میدونه.

دستام از درد تیر می کشن. الان هم که توی پیاده رو هستم میلرزن، از سرما. و نگران دیده شدنش توسط عابرین ام. ولی تایپ میکنم. حتی وقتی بدنم از سرمای دستام رعشه میره.

برای مدتی ننوشتم، حس درستی نمی داد در معرض نگاه غریبه ی بد خو، نوشتن. نوشتن مقدسه. آخرین پناهگاه مقدس من. خونه، وقتی که هیچ وقت خونه ای در کار نبود.

فکر میکنم توی راهرو اتوبوس صدای یکی از بستگان رو شنیدم. فقط فکر میکنم. آوا و کلمات احتمال تولد از وجود یکی از بستگان رو داشتن.

به هر حال، مثل همیشه نگاهی نمیکنم تا مزاحم نباشم و منتظر وقت پیاده شدن توی ایستگاه موعود میمونم.

الان توی پارک حوالی خونه، نیمکت ای پیدا کرده ام و مشغول نوشتن در عین لرز و سرما شده ام.

امروز با من یار بود و نبود.

صبح برای اصلاح موهام رفتم و در سکوت و سرعت، این هم از لیستم خط خورد.

به دورهمی کتابخونه رسیدم؛ نه سر زمان موردنظرم ولیکن رسیدم. برای تاخیر یک روزه امانت هایی که درخواست تمدید شون رو داشتم، مدنظرم بود تا کمی زودتر از شروع جلسه، خودم رو به مقامات بالا، یعنی کتابدار مقدر شده الهی معرفی کنم.

کتاب-

آخ، میرم خونه. دیگه توان سر و کله زدن با باد و سرما رو ندارم. دستکش هام که از قضا از امروز همراهم آوردم رو به دست کردم و دیدم نخیر! این صفحه قصد توجه به لمس های عاجزانه من با دستکش رو نداره. اینه که بخش خوبی از این متن رو دارم با انگشت شست دست راستم که از دستکش بیرون آوردمش می نویسم. منو یاد مصائب اسپایدر من و لباسش میندازه.

خیلی خب، بسه. سوز به دستکش نفوذ کرده. باید برم خونه و توی اتاقم و گرما به ادامه بشینم.

دست به گیرنده هاتون نزنین. (ساعت ۱۹:۱۲)

(ساعت ۲۰:۳۷) الان مدتیه که توی اتاقم نشستم و مشغول گپ زدن با دوستام.

هوا حتی اینجا هم سرده و می لرزم.

اومدنی، روز آرومی رو پشت سر گذاشته بودم. عاری از هر اوج و فرود نگران کننده یا نا آشنا ای.

از کتابخونه برگشته بودم و توی خیابون هایی که حالا دیگه کم کم به من هم تعلق داشتن و حس غریبی سابق رو فراموش کرده بودن، قدم میزدم. توی فکر. حتی به ظاهر و شمایل کلاه سرم اهمیتی نمی دادم. که کیفم مرتب جلوی لباسم قرار گرفته یا نه. شلوارم آراسته است یا نه. می رفتم. اونجا مال من هم بود. عین یه خونه قدم می زدم.

قبل از رفتن، تصمیم گرفتم یه بار دیگه به کتابفروشی همیشگی برم و از موجود شدن عناوینی که پیش تر خواسته بودم، خبر بگیرم. همچنان خیر.

نا امید که نه، آروم و تکون نخورده برگشتم و رفتم.

توی مسیر از کنار یه غرفه زیور آلات گذشتم؛ یه بار دیگه هم اونجا بوده ام ولی هر بار کسی پشت دخل نبود.

با خودم فکر میکردم چرا توی مسیر نرم و برای خودم یه گل نگیرم؟ فقط محض داشتن. برای اینکه مال من باشه و شعار مهرورزی به خویش داده باشم. زیاد بهش بها ندادم.

اما اینجا باید دل رو می زدم به دریا؛ دستبند باید می خریدم و اینجا هم نمونه های خوبی به چشمم خورده بود.

چرخیدم و سراغ مغازه کناری رفتم و درباره غرفه پرسیدم. گفتن خودش نیست. برگشتم.

نا امید نه، بی تلاطم.

بالای سر، آسمون سرمه ای ابدی بود. شاید هم رنگ دیگه ای. توی شناسایی رنگ ها خوب نیستم ولی سیاهی رنگ دیگه ایه.

انگار دنیا از ورای این شهر بود که تموم میشد و کسی طرح ای برای ادامه اش نریخته بود.

یه چادر پهناور که دنیامون رو توی آغوشش گرفته بود تا مبادا از پس این سرما، بلغزیم و از دستش بریم. نگران بود. آسمون شب از ما مراقبت می کرد.

چشمم به ستاره ای توی آسمون خورد. اونم مثل انگشترم برام حرف ای داشت. یادمه آخرین بار که به ستاره ها جدی نگاه کرده بودم، مدتی بود که از نوشتن پاره ای غم انگیز از یه داستان خیالی، می گذشت. توی یکی از صحنه ها، شخصیت ای داشت چشم بر جهان می بست.

 

- تو برای من پدر ای بودی که نداشتم...

+ و تو هم پسر خوب ای بودی...

یه روز همه شما ستاره می شین...

 

اون وقت بود که یه شب، دقیقا خاطرم نیست، وقتی از جهنم به بهشت یا از بهشت به جهنم گام برمیداشتم، به آسمون نگاه کردم و تک ستاره روشن ای دیدم. شاید حرف ای داشت. مگه میشه همه چیز انقدر بدون پیام باشه؟

حالا هم ستاره ای روشن بود. حس کردم شاید برای همراهیم اومده. تا بگه از سکوت و بی آلایشی فعلی نومید نشم.

انگار چیزی دست روی شونه ام می ذاشت و با هر تصمیم می گفت که بیخیال شو. امشب رو چیزی تغییر نده. بذار همین باشه.

از اتوبوس که پیاده شدم، با گذشتن از مغازه همیشگی، گفتم برم و خریدم رو انجام بدم.

جریان شب به همون قدرت در سکون بود؛ وقتی پیاده میشدم و نگاهی به صندلی ها انداختم تا صاحب صدا رو پیدا کنم.

ردیف های صندلی های خاکستری و خالی بهم خیره شدن.

سه نفر توی اتوبوس مونده بودیم و من هم به راه خودم روانه بودم.

مغازه هم چیزی که می خواستم رو نداشت. جالبه. شبِ رام ایست. تیمار.

رد پای این سکوت رو دنبال گرفتم و به سوی پارک قدم برداشتم.

کسی بابت تاخیر یک روزه کتاب ها من رو بازخواست نکرد. با درک متقابلی، پیگیر انجام تمدید شدن و حتی به این موضوع اهمیت ندادن.

معذب بودم و دوباره بین تردید هام گم شدم و زمان، فرصتم رو جلوی چشمام چنگ زد تا شاید یه روز الگوی بازی اش رو یاد گرفتم و همبازی جدیدش شدم. زمان موجود تنها ایه. تردید موجودی پلید.

و من، موجودی که قصد دارم تا مشت زمان رو باز کنم و بر چیزی که از آنم سلب شده، چیره بشم.

من کی هستم. به راستی کجای طیف ها و به چه توصیفی ختم میشم. منِ واقعیِ پسِ این رشد ابدی کیه. کی میدونه...

میدونم ولی یه چیز رو.

من پیخوشم.

این، یادگار و تکه ای از پازل هویت و هستی منه.

۲۱ ژانویه - ۰۹:۱۹ بعد از ظهر

راستی یادداشت شیش ژانویه خیلی مرموز و داستان بر انگیز بود. میتونم راجب یه شوالیه ی شکست خورده با همین نقل قول ها یه داستان ۱۰۰۰ صفحه ای بنویسم، اونم راجب فقط یک ثانیه از جنگی که توش بوده و حسی که اون یک ثانیه داشته. (میخواستم در ادامه بنویسم ایهیایهایهیاهی که دیدم شاید جلوه خوبی نداشته باشه توی بیان. اقا راستی اون پاکتارو اخر جمع کردین از رو زمین؟ اگه نه ادرس بدید ممنون) (دیگه واقعا اخرین کامنته قول میدم) (الان دارم میرم ببندمش بیان رو، عه چیز. قبلش باید اینو ارسال کنمD: )
*من در حال نگاه کردن به کف اتاق و تلاش برای فهمیدن اینکه کدوم پاکت ها*

داستان بر انگیز... می دونین؟ قرار بود دست نوشته های ژانویه بیشتر باشن. ولی خب. از یه جایی به بعد وقتی همه چیز خیلی واقعی میشه، قلم میترسه. از یه جایی دیگه نوشیدن سیاهی وقایع و مست رقصیدن برای قلم خارج از تحمله. این یعنی همیشه یه جایی این بین، قصه هایی هستن که به فراموشی سپرده میشن. حتی تاریخ هم ترجیح میده که رنگ شون رو نبینه. و چیزی که بجای میمونه، ذوق و تلاطم ئه و یه دره عظیم میون شون، پرتگاهی که زمانی اسمش غم بوده. حقیقی ترین غم. 
یکم دیگه تلاش کنم کامنتام از خود پست طولانی تر میشه هاها
کسی اعتراضی داره؟
*عینکش را پایین میکشد و از بالای آن حضار را برانداز می کند*
خوندنش رو که شروع کردم چراغای اتاق روشن بود و نور گوشی کم، بعد یهو همه تصمیم گرفتن بخوابن، نصف بیشترش رو توی تاریکی محضی که نور صفحه گوشی می‌شکافتش خوندم. (شاید به خاطرش کور بشم؟ ولی ارزشش رو داشت)
فکر نمیکردم تا اخر بخونمش ولی خوندم، کلمه های جا..لبی بودن. یکم محو، شبیه این بود که به یک خاطره از یک شب سورمه ای نگاه کنی؛ البته.. درحالی که بین تو و خاطره انقدر مه گرفتگی باشه که دقیقا نفهمی چی احساس میکنی. اما بدونی یچیزی اون پشت هست که میشه احساسش کرد.

بخش اول پست وایب متفاوتی نسبت به ادامه داشت. خیلی یکهویی تر و دور تر بود، حتی تاریخ هم همینو میگه. حس جالبی میداد :) بعضی از جمله هارو کاش میتونستم هایلایت کنم (اینم قابلیت خوبی برای وبلاگ میتونست باشه ها؟)

* هنوزم علت پر حرفی فونت باکس کامنت هاست، اهم. *

بی زحمت تلاش ‌کنید کمتر در معرض سرمای رعشه انداز قرار بگیرید، میدونم عشق ادم رو کور میکنه ولی عشق به سرما هم حدی داره * ایموجی یه ابرو بالا یه ابرو پایین *

و اینکه ایوای. اون حس نا امید شدنه از مغازه هایی که یهویی دلت میخواسته بری توشون :(((( بدجوری درک میکنم ای وای. تازه مرسی واسه اون تیکه ی " گل " و اینا. یاد یه ایده ای انداخت منو که پاک یادم رفته بود. DDDD:

ژانویه ماه طولانی ای شده نه؟
میدونم، میدونم...
قول میدم دفعه بعد انقدر گنگ ننویسم.
خودمم دوست دارم از این حالت خفگی تکرار شونده در بیان.
یکم دیگه همه صبر کنین پیخوش هم بزرگ میشه.

ولی قول نمیدم همچنان من نباشه. باید با اینش کنار بیایم اینجا.
ولی سعی میکنم قشنگش کنم بعدی رو. به افتخار میتسوری! 

عمیقا ارزشمند و خوشحال کننده است که می خونین :) باید از فونت باکس کامنت ها هم تشکر کنم.

یادداشت ۴ ژانویه تقریبا قرار بود هیچ وقت نباشه. ولی خب... یکم از شر، یکم از خیر. مگه نه؟

بخدا حال میده، منتهی تا قبل اینکه نتونی جلوی بهم خوردن دندونات رو بگیری! XD

قشنگ هی میرفتم و یه سینای الهی بهم میگفت Nope!

خوشحالم که مفید واقع شده! XD

آره... توی فصل عجیبی از زندگی ایم. خیلی وقته طولانی شده و سریع میگذره. 
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی