نامشخص [داستان] [قلم گردانی] دوشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۳، ۰۵:۲۹ ق.ظ ۳ نظر

به نظرم بی رحمانه ترین کاری که در این گذرگاه می شود کرد، این است که از آدمی بی گناه برای چرایی بیدار شدن و زیستنش بپرسی.

مثال قلابی که به دهان صید چنگ میزند و او را از جریان آشنا و امن همیشگی اش بیرون می کشد، به چشم های خیاطی که با استمرار پای طرح و کاموا هایش می نشیند نگاه کنی و از او بپرسی که چه چیزی باعث میشود او هر روز آغوش خواب را رها کند و به تنهایی مشغول دوختن و دوختن و دوختن شود.

آه که آن نگاه، صدای مهیب شکستن چیزی مثل «خواستن» را در خود حبس می کند.

آخرین پناه قلبی با آرزو های رنگی، یک تمنای معصومانه از اعماق وجودی ترک خورده، وجودی مچاله شده در فشار جهان پیرامونش که زانوهایش را بجای خواب در آغوش گرفته و آخرین دعایش را برای از خواب بیدار شدن، به دست پرواز می سپارد. آرزوی زندگی در آخرین ثانیه های یک کابوس، تا نوید بیداری باشد با رایحه محقق شدنی آرزوها.

۱۷ فوریه - ۰۱:۲۱ قبل از ظهر


وقتی در آغوشم بود، وقتی دستم به دورش بود و کنار هم توی تخت غرق گوش دادن به قطعه های غم انگیز قدیمی بودیم که او پیدا کرده بود، همانطور که آهسته با موسیقی مثل شاخه هایی در باد می رقصیدیم، برگشت و با چشم های خیس و براقش پرسید: «تو چرا گریه نمیکنی؟»

گونه خیسش را بوسیدم.

- من زندگی را به آغوش کشیده ام و با هم به همخوانی با غم نشسته ایم، این چیزی جز شادیست برای من؟

۱۷ فوریه - ۰۱:۳۶ قبل از ظهر


از زیر خاک سرکوبت بیرون بیا.

دستم را بگیر.

هیچ کس به خوبی خود آدم خودش را دفن نمی کند.

کمی دیگر.

لباس هایت را بتکان.

حالا، اولین کلمه.

چه احساسی داری؟

غریبم.

دیگه چی؟ بهم دوتا کلمه بده.

ترسِ آرامش.

ترسِ آرامش... خیلی خب، یکم بیشتر، چهارتاش کن.

تصویر بی کران دنیایی نهان.

خوبه، داره عطشش درونت روشن میشه. قدم هات به خواسته های من محدود نیستن.

دریای نورم در زیر آسمان شب، رام.

خوبه.

جهانم مست عشق، مدهوش.

ادامه بده...

می ترسم از حقیقت خویشتن.

اوهوم...

درونم شرمی از جنس وجودم.

جلوتر برو. جمله های بیشتر.

هراسم است از کافی نبودن. تفاوت خواستم و حالا، می ترسم از همرنگ باقی نبودن.

داری دوباره راه میری، نه؟...

شکسته ام از درون و خورده آدم توی دید دیگرانم. بال پروازم یکی گم، دیگری را هدیه دادم. کی از رویا حضوری بیش می باشم. کی از زهر قضاوت در امانم. آرزوهایم در آن سو، دلتنگ خیره. چرا من حق غمگینی ندارم.

۱۷ فوریه - ۰۲:۱۵ قبل از ظهر


خوشحالم زنده ام جدا
خیلی چیزا رو میتونستم از دست بدم

۲۳ ژانویه - ۰۵:۴۲ بعد از ظهر

ببخشید که وسط این پست احساسی اینو می گم ولی پس آرمان‌های سم کرشمه کجاست؟:\._./
هاها، برای کرشمه حس میکنم باید یه سر به ولگوئن بزنیم!
وای خدا، حسِ یادداشت هیفده فوریه، ساعت دو صبح :))))
یادمه بعد حق غمگینی قرار بود بگم: «رفیق تازه از خاک کشیدمت بیرون!»
- من زندگی را به آغوش کشیده ام و با هم به همخوانی با غم نشسته ایم، این چیزی جز شادیست برای من؟

): غمی که وصل می‌کنه ...
غم ای که باد میشه برای رقص شاخه ها...
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی