[داستان] شنبه, ۸ تیر ۱۴۰۴، ۰۴:۱۶ ق.ظ ۲ نظر

باستر: خیلی وقته خوابم... چرا بچه هام هنوزم دنبالم میان...

[قالب و ابزار] [ایلیسم] يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۳:۵۲ ق.ظ ۳ نظر

خیلی کوتاه اومدم که خبر در دسترس بودن ilysm رو بنویسم و دوباره برگردم پی خوشی های زندگی! D:

[داستان] [قلم گردانی] دوشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۳، ۰۵:۲۹ ق.ظ ۴ نظر

به نظرم بی رحمانه ترین کاری که در این گذرگاه می شود کرد، این است که از آدمی بی گناه برای چرایی بیدار شدن و زیستنش بپرسی.

[روزنوشت/شرح حال] [داستان] [قلم گردانی] سه شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۳۷ ق.ظ ۵ نظر

گفتم: بگو؛ هنوز تا رسیدن بچه ها وقت هست.

[داستان] جمعه, ۷ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۳۵ ق.ظ ۲ نظر

باستر: حالا کمک ام میکنی یا نه... هرچقدر بیشتر برای این آدم متظاهر تلاش کنی بیشتر داری وقت رو هدر میدی... من میخوام بمیرم و این باید بزو-

       : بی عرضه!

       : بزرگ شو!

       : فکر میکنی بقیه چیکار میکنن؟

       : چرا منتظری؟