نامشخص [داستان] چهارشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۲، ۰۳:۲۰ ب.ظ ۱۱ نظر

- از رنگ های پالت ام خوشت میاد؟

صدای مرد خوش قامت ای که رو به روی آینه ای که به نظر محل گریم اش می آمد ایستاده بود، به گوش رسید.

- همیشه... همیشه ترتیب رنگ ها رو فراموش می کنم...

انگار که برای اجرا های سیرک آماده میشد...

ولی علی رغم نور افکنی های بیرون چادر، فضا سوت و کور به نظر می رسید... یک خلوت سنگین در بین هیاهوی احتمالی بیرون...

- اول قرمز، بعد سیاه... و بعد سفید...

در پشت سر، یکی از ستون های داخل چادر مرا از عقب رانده شدن نگه می داشت...

در واقع، تلاش مختصری که برای جا به جایی داشتم اینطور به من می رساند که مرا از حرکت، باز نگه داشته است...

- هیچ وقت!- هیچ وقت آبی نه... هنوز نه...

دست راستش را حین بیان جملات در هوا تکان میداد.

- ولی باید از رنگ ها خوشت اومده باشه... آدم های زیادی برای صحبت نمیان...

چیزی نگفتم... تنها چیزی که در این لحظات قادر به انجام آن بودم دم و بازم غیر عادی و نامنظمم بود...

- به هر حال چیز زیادی هم برای صحبت پیدا نمیشه... میدونی که چی میگن؟ بیشتر نشون بده و کمتر حرف بزن! ها ها هاااع...

آخرین باری که یک سیرک را از نزدیک دیده بودم تقریبا هیچ وقت است... گمانی ندارم بر اینکه اینها بخشی از خاطرات یا پریشانی های سرکوب شده ام باشد...

- بامزه بود... باید اقرار کنی بامزه بود...

مرد برگشت و در حالی که باقی چهره اش را با دست رنگ آمیزی می کرد به میز گریمش تکیه داد

- این روزا تنها جایی که جوک پیدا میشه این بالاست...

...

- پسر... من واقعا باید توی شغلم تجدید نظر کنم... تو میای تا با من صحبت کنی و بعد وایمیستی و زل میزنی به من؟ واو...

+ م... من؟...

صدایم به سختی بیرون می آمد... انگار مدت ها بود که حرف نزده بودم...

- ناه... نا نا نا... من قرار نیست تظاهر کنم که «من» برای صحبت با تو اومدم... اصلا!

با گفتن این حرف، چشم هایش را بست؛ همانطور که دست هایش را در هوا تکان می داد تا منظورش را ادا کند...

خوب که نگاه می کردم، چشمانم حالا چهره این مرد را بهتر می دیدند...

مو هایی بلند داشت که در پشت سرش بسته شده بودند، کلاه سرخ و سیاه ستاره مانند دلقک ها که کمی از جایش عقب رفته بود، پیراهن سفید با آستین های باز و بی حوصله تا شده و بند هایی که به شلوار مشکی اش وصل بودند.

- خورشید... نماد نا امیدیه...

چشمانش را بسته بود. در حالی که سعی داشت بخش قرمز رنگ گریم چشم چپش را تکمیل کند...

قرمز... سیاه... سفید...

تنها استفاده اش از قرمز تا به اینجا همین بود... نیمی از چهره اش که در حال رنگ زنی بود سیاه و نیمه کامل شده دیگر سفید...

- چیزی که هنوز من رو اینجا نگه داشته اینه که می تونم تمام روز درمورد چیز های مورد علاقم صحبت کنم و همه فکر می کنن جوک گفتم!

همچنان که چشم هایش بسته بودند ابرو هایش را بالا داد...

- احساس میکنم که منتظری تا بهت اشاره کنم... شاید سوال؟... منتظر چیز خاصی هستی؟...

برای جواب تنها کاری که از پسش بر آمدم تکان دادن سر ام به نشانه نه بود...

- همممم... پس یعنی میخوای بگی حتی طرفدار کارای منم نیستی؟...

این بار اما نباید دست از پا خطا می کردم... جواب منفی با وجود حقیقت درونش اما از یک سکوت غیر صادقانه ضربه بیشتری میزد...

- میدونی... بد نیست... لااقل وقتی اجرا ای نداری، حرف اضافه ای هم نمیزنی...

او کار گریمش را تمام کرده بود، بی حوصله و نا امید از این هم صحبتی ناموفق، به زمین رو به رویش خیره شده بود...

من هم به زمین نگاه کردم...

فضای داخلی چادر که احتمالا باید برای اجرای نمایش ها استفاده میشده اثری از در و تخته های همیشگی سیرک ها در خود ندارد...

صندلی های تماشاچی ها خالیست و در این میان هم، فقط آینه و میز گریم مرد خوش صحبت پیداست...

کمی که آن طرف تر را نگاه می کنم، شی خاک خورده ای در میانه راه به نظرم می آید...

چیزی شبیه به یک تکه لباس... در میان شن و ماسه های کف زمین این چادر...

- حدس میزنی به چه عددی دارم فکر میکنم؟ همم؟

دوباره خیره به او ماندم...

- اِه، زود باش، حدس میزنی به چی فکر میکنم؟

+ ه... هفت؟

کمی نگاه کرد.

- آو....آو! درسته! زبون بسته با استعدادی هستی! ممکنه توی کارناوال به یه مدیوم نیاز داشته باشیم...

ناگهان صدای روشن شدن نور افکن های خارج از چادر به گوش رسید... تک به تک شروع به روشن شدن کردند...

هر دو شوکه به ورودی چادر و نور هایی که هر لحظه بیشتر می شدند نگاه کردیم...

حالا صدای مبهم و گنگ فردی از بلند گو های دور دست به گوش می رسید... انگار که اجرای دیگری آغاز شده است...

- خب، من دیگه باید برم.

در حالی این را گفت که از میزش فاصله گرفته بود و کلاهش را روی سر تنظیم می کرد.

- خیلی وقت بود با کسی هم صحبت نشده بودم... ولی به هر حال از اینکه کسی وسط صحبتام حرف نزد خوشحال شدم!

به سوی آینه برگشت و با عجله چهره اش را وارسی کرد.

مرد، به سمت ورودی چادر رفت و میانه راه، کت بلندی را به رنگ سرخ و با خطوط طلایی ای که نقش و طرح های ظریفی را شکل داده بودند از میان شن و ماسه ها بیرون کشید و تکاند و با عجله به تن کرد.

همانطور که می دیدمش که با آغوش ای باز به سمت نور های کارناوال میرفت و از چادر خارج می شد، با دنبال کردنش با سر ام کمی تعادلم را از دست دادم...

آو... ستون... من قرار است اینجا تنها بمانم؟

با هراس میچرخم که نگاهی به دست هایم بیاندازم و خود را رها کنم... اما چیزی به نظرم نمی آید...

و بار دیگر از میزان گردش تعادلم را از دست می دهم و چند قدم به آن طرف تر تلو تلو می زنم.

من... از ستون... دور افتاده ام...

دستانم رهاست و بند ای مانع حرکتم نیست...

وای کالوین و هابزTTTTT

حقیقت تلخ درمورد این بازیهای دست جمعی برام اینه که کلا یدونه دوست دارم که همونم نقاشی بلد نیست، حوصله نداره و همیشه اینترنتش خاموشهXD ...
پس حله؛ جمع می کنیم همه یه Gartic میریم! 😂🔥✨
من اصلا نمی‌دونستم این وجود داره"^" پرام- TTT باید امتحانش کنم.
واقعا یه دور با بیانیا این حرکت‌و بزنیم.
این اضافه کن رو از اون کمیکای " بیگ نیت " یاد گرفتم. وقتی کلاس چهارم بودم TT XD خیلی دوسش داشتم. ایح.
حتی جالب تر شد! 😂🔥
آره من یکی شخصا مشتاق؛ Gartic عملا پاتوق ماهاست وقتی بازی خاصی نداریم برای پلی دادن ولی دورهمیم!
یه نسخه عادی هم داره Gartic.io که اون رو هم نمیدونم شنیدید یا نه ولی اون صرفا نقاشی و حدسه ولی تفاوت توی اینه که آدمای رندوم هم می تونن ملحق شن به جمع.
همین الان با «بیگ نیت»‌ آشنا شدم، و سرگرم کننده به نظر میرسه. ولی جایی وقتی بچه بودم ندیدمش؛ من توی این سبک معمولا «کالوین و هابز» میخوندم، اونم به لطف مجله همشهری بچه ها که جدا حیف مرحوم شد.
شکست نفسی میکنید جناب:دیی

اضافه کن یچیزی شبیه همینهXD و حق داری چون ناشناخته مونده. دقیقا " به کلمه ی قبلی یه کلمه اضافه و اونو نقاشی کن" ئه
مثلا تو میگی یه مرد چاق
من میگم با دماغ فیلی
یگانه میگه با کفشای پاشنه دار
و باز تو میگی با رکابی آبی
و این ادامه پیدا میکنه، تهش نقاشیارو به هم نشون میدیم و رای گیری میشه که مال کی خنده دار تره. برنده باید شیرینی بدهXD
آو؛ Gartic Phone؟
یه همچین حرکتایی رو ما هم چند نفری میزنیم گه گاه! 😂 جالب شد!
من فکر نکردم که مشکل از متنه. فقط احساس کردم من درست نتونستم بخونمشXDTT واقعا کمبود محسوسی نداشت.

بعدا یه دور ، وقتی تستا تموم شد با هم "اضافه کُن" بازی ورژن دیجیتالی کنیمXD
با این اوصاف خودمو لو دادم... 😂 اکه هی...

«اضافه کن» اشاره به اون بازی داره که هرکی یه... اهم... کلمه اضافه میکنه به کلمه نفر قبلی؟...
هیچ ایده ای ندارم «اضافه کن» چیه! 😂
دستهارو خیلی خوشگل میکشی.
عموما اکثر تصاویر مطالب قبلی کار Bing محسوب میشن؛ این اولین موردیه که شروع کردم از طراحی های خودم استفاده کنم؛ با این اوصاف حس میکنم تعریفیه که به من نباید بخوره ولی ممنون بابت لطف تون! :)
چیزی که هنوز من رو اینجا نگه داشته اینه که می تونم تمام روز درمورد چیز های مورد علاقم صحبت کنم و همه فکر می کنن جوک گفتم!

منبع: pikhosh.blog.ir



این منم وقتی دارم توی کلاس درمورد نحوه ی به قتل رسوندن تک تک بچه ها نظر میدم و اونا به " یه موش میذارم رو شکمت و روش سطل فلزی داغ میذارم تا برای فرار کردن از گرما شکمتو پاره کنه و روده هاتو زنده زنده گاز بگیره " می‌خندن:
خیلی خشن برخورد می کنید! 😅
من شخصا بخوام حرکتی بزنم هم ترجیحم یه چیز سریعه تا کند و طولانی؛ اونم باز ترجیحم اینه جلوی چشمم نباشه؛ اتلاف انرژی و فکر برای آدم های اشتباه به همون اندازه اشتباهه... 
خودا مرگم. نقاشی دیجیتال:)))))))
* دار زدن * یادش به خیر یه تایمی منم نقاشی میکشیدم. الان؟ تست میزنم و برای پایش گریه میکنم 💦
این متنه برام خیلی عمیق بود. نمیدونم چرا (و شاید بیخودی مغزم گود شده) تهشم مغزم نتونست معمایی که باید و حس میکردو حل کنه. یطورایی احساس کردم که توی عمق متنت سقوط میکنم ولی به تهش نرسیدم و نتونستم با سنجیدن شدت برخوردم به زمین عمق گودالو بفهمم. ( ساعت دوازده و ده دقیقه شبه امیدوارم توقع نظر مبهمی مثل این رو داشته باشی نه یک نظر کت شلواری:دی )
اتفاقا نظر خوبیه و ممنون بابتش؛ این حس که متن میتونست یکم بهتر عمل کنه مخصوصا توی پایان بندی رو موقع نوشتن هم داشتم، ولی ایده تقریبی پشتش رو میشه گرفت حس میکنم...

مسئله این بود مهارت کافی رو برای اینکه بدون سطحی شدن و از بین رفتن حس، روایتی که توی ذهنم بود رو ادامه بدم نداشتم پس ترجیح دادم جایی ببندمش که حداقلِ ایده رو بده به خواننده... 

نمیدونم، ولی خب تلاش میکنم همیشه بهتر بنویسم و ابراز کنم! مرسی بابت اشاره بهش :) 

و اینکه همیشه فرصت برای طراحی هست؛ به این امید که بزودی تست ها تموم میشن و می تونیم نقاشی های شما رو هم ببینیم D:
هنر همیشه نظر منو جلب میکنه :"
*وی در کودکی تا به الان حسرت کلاس نقاشی در دلش مانده است.
من با رنگ امیزی مشکل دارم ولی شماها که دیجیتال کار میکنید خوشبحالتونه واقعا‌. من نمیتونم با رنگا ارتباط برقرار کنم و ترجیح میدم نقاشیام یا با راپید یا مداد باشه.
نه این چه حرفیه.مطمعنم اگه برید سراغش توی مدت کوتاهی توی چهره کشیدنم استاد میشین.
(بچه ها به کار من گفته شد «هنر»! ^_^) 

حقیقت شخصا هیچ وقت بجز برای فضا و محیطی که فراهم میشه تا الان به فکر کلاس های داخلی نیفتادم، عموما این روزا هرچیزی که نیازه رو میشه آنلاین پیدا کرد... ولی به شدت مشتاق یه فضای آکادمیک (نمیدونم اصطلاح درستیه اینجا یا نه! 😅) درست حسابی ام توی زندگی! امیدوارم تجربه اش نصیب همه مون بشه... 

آره جدا، رنگ آمیزی غیر دیجیتال هم خیلی لوازم زیاد و گرون قیمت ای میطلبه هم اعصاب؟ احتمالا... منم روی کاغذ هیچ وقت از اتود و خودکار جلو تر نرفتم!

مرسی واقعا! 😄✨ انگیزه شد سعی کنم برای تصاویر مطالب از این به بعد خودم دست به کار شم!

آقا حالا که اینطوره شما هم کف وبلاگ آرت بریزید، همگی دسته جمعی یه دور طراحی مون خوب بشه از میزان تمرین! 😂
خیلی خیلی قشنگهTT من یکی از دوستامم دیجیتال آرت کار میکنه و کلا طرفدار پر و ما قرص دیجیتال آرتم. امیدوارم ادامه بدین و ارت های قشنگتونو به اشتراک بزارید من ب شخصه کلی استقبال میکنم.TT
طراحی چهره واقعا سخته.من خیلی سعی کردم تمرین کنم ولی نتیجه اش اونچیزی نیست که میخوام.تا الان فقط فیس های انیمه ای رو میتونم بکشمTT.و از همونام چیزی به یادگار نزاشتمXD
خوشحالم تونسته نظرتون رو جلب کنه! 😊✨

ممنون بابت انرژی مثبت! 😄
جدا قسمت شه همین کف وبلاگ آرت بذاریم فضا هنری شه... 🗿🎨

اتفاقا من اونا رو توی وبلاگ دیدم که نا امید شدم! 😂 یه لحظه یادم افتاد من حتی طراحی چهره انیمه ای هم بلد نیستم... هعی زندگی... 
تصویر پست هم کار خودتونه؟؟*-*
خیلی قشنگن.هم متن هم تصویر
دیجیتال آرت کار میکنید؟ البته اگه فوضولی نیست
حالا که فکر میکنیم میبینم چقد بی‌ادبیه پرسیدم متن از خودتونه یا نهTT ببخشید 
آره؛ اصلا توی مقایسه افت بصری نسبت به باقی تصاویر تا الان (بجز چندتا مطلب ابتدایی وبلاگ) که برادر Bing زحمتش رو می کشید رو میشه به وضوح دید! 😅

نظر لطفتونه D:

حقیقتا اگه بشه به کار های رندوم ای که من میکنم بشه گفت آرت، احتمالا! 😂 ولی خب صرفا گاهی که ذوق مثل بقیه بودن میاد سراغم، به زور سعی می کنم یه چی بکشم! باید بشینم روی طراحی چهره کار کنم جدا...

والا نه اتفاقا موقعیت فراهم کردید یه جا ثبت کنم تصویر رو خودم زدم کمی توجه همایونی جلب استعداد های نهفته مان کنیم! 😄✋✨
خودتون نوشتین؟
آره؛ سر یه موضوعی به بن بست خورده بودم و ذهنم جایی برای رفتن نداشت، نتیجتا رفت خیال پردازی! تصویر هم چندین وقت پیش محض تمرین کشیده بودم که دیدم حس نسبتا نزدیکی داره... 
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی