
- از رنگ های پالت ام خوشت میاد؟
صدای مرد خوش قامت ای که رو به روی آینه ای که به نظر محل گریم اش می آمد ایستاده بود، به گوش رسید.
- همیشه... همیشه ترتیب رنگ ها رو فراموش می کنم...
انگار که برای اجرا های سیرک آماده میشد...
ولی علی رغم نور افکنی های بیرون چادر، فضا سوت و کور به نظر می رسید... یک خلوت سنگین در بین هیاهوی احتمالی بیرون...
- اول قرمز، بعد سیاه... و بعد سفید...
در پشت سر، یکی از ستون های داخل چادر مرا از عقب رانده شدن نگه می داشت...
در واقع، تلاش مختصری که برای جا به جایی داشتم اینطور به من می رساند که مرا از حرکت، باز نگه داشته است...
- هیچ وقت!- هیچ وقت آبی نه... هنوز نه...
دست راستش را حین بیان جملات در هوا تکان میداد.
- ولی باید از رنگ ها خوشت اومده باشه... آدم های زیادی برای صحبت نمیان...
چیزی نگفتم... تنها چیزی که در این لحظات قادر به انجام آن بودم دم و بازم غیر عادی و نامنظمم بود...
- به هر حال چیز زیادی هم برای صحبت پیدا نمیشه... میدونی که چی میگن؟ بیشتر نشون بده و کمتر حرف بزن! ها ها هاااع...
آخرین باری که یک سیرک را از نزدیک دیده بودم تقریبا هیچ وقت است... گمانی ندارم بر اینکه اینها بخشی از خاطرات یا پریشانی های سرکوب شده ام باشد...
- بامزه بود... باید اقرار کنی بامزه بود...
مرد برگشت و در حالی که باقی چهره اش را با دست رنگ آمیزی می کرد به میز گریمش تکیه داد
- این روزا تنها جایی که جوک پیدا میشه این بالاست...
...
- پسر... من واقعا باید توی شغلم تجدید نظر کنم... تو میای تا با من صحبت کنی و بعد وایمیستی و زل میزنی به من؟ واو...
+ م... من؟...
صدایم به سختی بیرون می آمد... انگار مدت ها بود که حرف نزده بودم...
- ناه... نا نا نا... من قرار نیست تظاهر کنم که «من» برای صحبت با تو اومدم... اصلا!
با گفتن این حرف، چشم هایش را بست؛ همانطور که دست هایش را در هوا تکان می داد تا منظورش را ادا کند...
خوب که نگاه می کردم، چشمانم حالا چهره این مرد را بهتر می دیدند...
مو هایی بلند داشت که در پشت سرش بسته شده بودند، کلاه سرخ و سیاه ستاره مانند دلقک ها که کمی از جایش عقب رفته بود، پیراهن سفید با آستین های باز و بی حوصله تا شده و بند هایی که به شلوار مشکی اش وصل بودند.
- خورشید... نماد نا امیدیه...
چشمانش را بسته بود. در حالی که سعی داشت بخش قرمز رنگ گریم چشم چپش را تکمیل کند...
قرمز... سیاه... سفید...
تنها استفاده اش از قرمز تا به اینجا همین بود... نیمی از چهره اش که در حال رنگ زنی بود سیاه و نیمه کامل شده دیگر سفید...
- چیزی که هنوز من رو اینجا نگه داشته اینه که می تونم تمام روز درمورد چیز های مورد علاقم صحبت کنم و همه فکر می کنن جوک گفتم!
همچنان که چشم هایش بسته بودند ابرو هایش را بالا داد...
- احساس میکنم که منتظری تا بهت اشاره کنم... شاید سوال؟... منتظر چیز خاصی هستی؟...
برای جواب تنها کاری که از پسش بر آمدم تکان دادن سر ام به نشانه نه بود...
- همممم... پس یعنی میخوای بگی حتی طرفدار کارای منم نیستی؟...
این بار اما نباید دست از پا خطا می کردم... جواب منفی با وجود حقیقت درونش اما از یک سکوت غیر صادقانه ضربه بیشتری میزد...
- میدونی... بد نیست... لااقل وقتی اجرا ای نداری، حرف اضافه ای هم نمیزنی...
او کار گریمش را تمام کرده بود، بی حوصله و نا امید از این هم صحبتی ناموفق، به زمین رو به رویش خیره شده بود...
من هم به زمین نگاه کردم...
فضای داخلی چادر که احتمالا باید برای اجرای نمایش ها استفاده میشده اثری از در و تخته های همیشگی سیرک ها در خود ندارد...
صندلی های تماشاچی ها خالیست و در این میان هم، فقط آینه و میز گریم مرد خوش صحبت پیداست...
کمی که آن طرف تر را نگاه می کنم، شی خاک خورده ای در میانه راه به نظرم می آید...
چیزی شبیه به یک تکه لباس... در میان شن و ماسه های کف زمین این چادر...
- حدس میزنی به چه عددی دارم فکر میکنم؟ همم؟
دوباره خیره به او ماندم...
- اِه، زود باش، حدس میزنی به چی فکر میکنم؟
+ ه... هفت؟
کمی نگاه کرد.
- آو....آو! درسته! زبون بسته با استعدادی هستی! ممکنه توی کارناوال به یه مدیوم نیاز داشته باشیم...
ناگهان صدای روشن شدن نور افکن های خارج از چادر به گوش رسید... تک به تک شروع به روشن شدن کردند...
هر دو شوکه به ورودی چادر و نور هایی که هر لحظه بیشتر می شدند نگاه کردیم...
حالا صدای مبهم و گنگ فردی از بلند گو های دور دست به گوش می رسید... انگار که اجرای دیگری آغاز شده است...
- خب، من دیگه باید برم.
در حالی این را گفت که از میزش فاصله گرفته بود و کلاهش را روی سر تنظیم می کرد.
- خیلی وقت بود با کسی هم صحبت نشده بودم... ولی به هر حال از اینکه کسی وسط صحبتام حرف نزد خوشحال شدم!
به سوی آینه برگشت و با عجله چهره اش را وارسی کرد.
مرد، به سمت ورودی چادر رفت و میانه راه، کت بلندی را به رنگ سرخ و با خطوط طلایی ای که نقش و طرح های ظریفی را شکل داده بودند از میان شن و ماسه ها بیرون کشید و تکاند و با عجله به تن کرد.
همانطور که می دیدمش که با آغوش ای باز به سمت نور های کارناوال میرفت و از چادر خارج می شد، با دنبال کردنش با سر ام کمی تعادلم را از دست دادم...
آو... ستون... من قرار است اینجا تنها بمانم؟
با هراس میچرخم که نگاهی به دست هایم بیاندازم و خود را رها کنم... اما چیزی به نظرم نمی آید...
و بار دیگر از میزان گردش تعادلم را از دست می دهم و چند قدم به آن طرف تر تلو تلو می زنم.
من... از ستون... دور افتاده ام...
دستانم رهاست و بند ای مانع حرکتم نیست...