نامشخص [روزنوشت/شرح حال] [چالش] شنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۳ ب.ظ ۸ نظر

برای اولین بار پس از مدت ها به خودم جرئت گشت و گذار را دیدم و به سمت نزدیک ترین پارک ای که می شناختم به راه افتادم. مسیر را نمی دانستم پس بار ها کنار خیابان ایستادم و راهم را بازرسی میکردم تا مطمئن شوم که ارزش به خطر انداختن و رد شدن از میان خودرو های بی احتیاط را دارد.

فضای پارک از چیزی که فکر می کردم وسیع تر و شلوغ تر بود. در تصور من، این باید مکانی برای خلوت و آرامش می بود ولی با دیدن جمعیت و نایاب بودن محلی برای استراحت، هر لحظه اضطراب این مسیر طولانی ناشناخته ای که در آن جلو تر می رفتم بیشتر می شد.

پس حالا باید بیشتر از چیزی که می خواستم پیش بروم؛ شاید پس از این گروه از آدم ها... نه... پس... شاید باید از این سکو ها بالا بروم و به آن سمت بروم... احساس خوبی از دور شدن ندارم...

به زحمت نیمکت خالی ای پیدا می کنم که به نظر در موقعیت نسبتا امنی قرار دارد و می توانم کمی قبل از شروع مصاحبه، نفس تازه کنم.

انتظار مصاحبه باعث گذر افکار مختلفی از ذهنم می شود، چرایی اینجا بودنم از قدیمی ترین آنهاست؛ حالا به این فکر می کنم که تا چه حد از مهارت های خودم مطمئنم؟ می دانم که برایش زندگیم را تلاش کردم... ولی این کافی نیست... برای این لحظه، من فقط یک روز فرصت آمادگی داشتم... این... کافی نیست...

تمام مدت روز گذشته را با قطعه موسیقی ای تقریبا انگیزشی گذرانده بودم... برای اینکه همه چیز را تبدیل به یک نقطه عطف کنم... برای اینکه بتوانم خاطره برای نوشتن از این لحظات مهم تاریخی ثبت کنم...

به نظر زیاد غرق افکارم شدم؛ زمان اولین مصاحبه کاری ام فرا رسیده و من هیچ ایده ای از اینکه اوضاع چگونه پیش خواهد رفت ندارم... پس... به جمع مصاحبه کنندگان می پیوندم...


هیچ چیز طبق انتظار پیش نرفت... موضوع مصاحبه کاملا غیر فنی بود و تلاش های ساده لوحانه من برای اثبات شایستگی های مهارتی ام، اتلاف وقت و انرژی ای بیش نبودند...

فضای پارک همچنان برایم غیر قابل هضم است. تا به حال در محیطی به این وسیعی برای استراحت نیامده بودم... تنها و تنها و حالا، مصاحبه تاریخی به اتمام رسیده و من مانده ام و اینکه با اعتقاد به نتیجه منفی حتمی این ماجرا چه کنم... یعنی می توانم همه چیز را رو به راه کنم؟... می توانم ثابت کنم که از پس این شرایط بر می آیم؟... شاید هم... شاید هم این شخصیت اصلی من نیست... شاید من در حال تلاش برای تبدیل شدن به موجودی هستم که ذره ای احساس راحتی در ارتباط با آن ندارم...

- تو هم یه دستبند بنفش داری؟

دخترک کوچکی در حالی که دستش را جلو آورده بود و دستبند رنگی اش را نشان می داد این سوال را پرسید.

+ آره... جالبه... ایناهاش... من اینو خودم درست کردم...

- منم مال خودمو درست کردم؛ قشنگه...

+ آره بامزه است...

نمی دانستم که آن دخترک کوچک از کجا آمده بود، حتی نمی فهمیدم که چرا باید به یکباره متوجه دستبند قدیمی من بشود و شروع به سوال کردن کند.

- من مال خودمو وقتی درست کردم که دیدم بچه های دیگه با هم میرن مدرسه ولی من نمیرم.

+ آو؛ چرا... چرا با بچه های دیگه مدرسه نمیری؟

- دوست دارم خودم درسامو بخونم؛ اینجوری باهوش تر میشم!

+ هه... جالبه... منم مال خودمو وقتی دیگه مدرسه نرفتم درست کردم؛ هرچند من قبلش اونجا بودم؛ صرفا دیگه نمی خواستم وقتم رو باهاش تلف کنم...

مابین صحبت های ما مرد جوانی که تقریبا از من بزرگ تر به نظر می رسید به سمت نیمکت آمد.

- من اتفاقی دیدم شما ها دستبند های دستتون شبیه اینیه که من دارم! جایی می فروشن این طرح رو؟!

+ والا خیر... مال خودم رو خودم ساختم؛ بعید می دونم جایی پیدا بشه... لااقل این مدلش...

- اِ شما هم از این همین دستبند ها داری؟ خودت درست کردی؟

به سمت دخترک خم شده بود و سعی می کرد دوستانه رفتار کند.

- آره... برای خودم درست کردم...

مسئله کم کم عجیب تر می شد و من متوجه نبودم که اوضاع از چه قرار است...

به دستبند مرد جوان که نگاه انداختم دقیقا همان شمایلی را داشت که من برای ساخت چیزی که داشتم انتخاب کرده بودم. حتی دسبتند دخترک هم با دیگران تفاوتی نداشت!

- تو هم وقتی دوست نداشتی و نرفتی مدرسه اینو درست کردی؟

انگار که برای دخترک همچین موضوعی عادی شده بود و تصمیم گرفته بود که احتمالاتش را با این پرسش از مرد جوانی که تازه به جمع مان اضافه شده بود محک بزند!

- نه من... من فارغ التحصیل شدم؛ این دستبند رو وقتی اولین بار با همسرم سر صحبت رو باز کردم ساختم... یکی برای خودم؛ بنفش؛ یکی برای اون؛ آبی... هرچند، شما مگه چند سالته نمیری مدرسه؟

+ من هشت سالمه... ولی ربطی به سن ام نداره.... دوست ندارم برم...

- هه هه... اگه شما رو ببینه احتمالا کلی بابت این حاضر جواب بودنه کیف می کنه! ما هم مثل شما اولش علاقه مون رو از دست داده بودیم ولی خب با هم تونستیم دوباره برگردیم توی مسیر مون.

توضیحاتی که می داد برایم آشنا بودند... این حرف ها انگار با روح من ارتباط بر قرار می کردند... می فهمیدم شان... حتی آدم های این داستان ها هم برای من آشنا به نظر می رسند...

- اون تو ئه.

از چیزی که دخترک به یک باره به زبان آورد تعجب کردم. انگار که به سوالاتی که ذهن مرا درگیر خودشان کرده بود نگاه می کرد و جوابشان رو داده بود. شاید بیش از حد در افکارم فرو رفته بودم و متوجهش کرده بودم.

- منظورت چیه؟

+ اونم مثل تو دستبند داره؛ مگه به همین فکر نمی کنی؟

- آره ولی خب اصلا...

حالا یک مرد تقریبا میان سال نزدیک این جمع شده بود و سعی داشت راهی برای شروع مکالمه پیدا کند.

- می بخشید، ماجرای این دستبند ها چیه؟ معنی خاصی داره؟

+ شما هم یکی برای خودتون درست کردین؟

مرد جوان آدم اهل صحبتی به نظر می رسید؛ چیزی که من این روز ها از آن پرهیز میکنم. شروع یک مکالمه غیر قابل پیش بینی با غریبه ای که به تازگی ملاقاتش کردی چه نکته مثبتی می تواند داشته باشد که این مرد جوان را تا این حد سرزنده نگه داشته است؟ گاهی اوقات به سختی می توانم این مردم را بفهمم...

- دستبند ها یعنی همه شبیه اون ایم.

دخترک باز هم حرفش را تکرار کرده بود؛ چیزی که من متوجهش نمی شدم...

- من... هنوزم نمی فهمم چی میگی...

دخترک به بالا و به سمت مرد میانسالی که تازه به جمع ملحق شده بود نگاه کرد.

- کی دستبند خودت رو ساختی؟

+ آمم... من این رو برای تموم شدن یکی از پروژه هامون ساختم... کارم انیمیشنه... یه مجموعه رو که تموم کردیم این رو ساختم تا یه جورایی لحظه اش رو ثبت کنم... کمک خاصی می کنه؟

- دیدی؟ اونم می خواد انیمیشن بسازه.

تا به اینجا دیگر پذیرفته بودم که تلاش برای درک این اوضاع هیچ تاثیری بر میزان منطقی بودنش نمی گذارد.

- منم یه مدت به انیمیشن فکر می کردم ولی خب بحث زندگی و درآمد و اینا یکم همخونی نداشت؛ مخصوصا وقت خالی درست حسابی ای هم نداشتیم سر درس، برای همین بیخیالش شدم.

+ شما مشغول چه کاری هستین؟

- برنامه نویسم؛ با چند نفر از دوستان دانشگاه شروع کردیم روی یه سری ایده کار کردیم...

حین صحبت های مرد جوان برای چند لحظه همه چیز در ذهنم مرور شد. همه این ها... روایت هایی که یادآور انتخاب های شخصی زندگی خودم بوده اند... یعنی برای هر تصمیمی که داشتم مسیری وجود داشت؟

پس از گپ زدن های بی دلیل آن دو، آدم های دیگری نیز به جمع اضافه شدند... نفر بعدی خانم جوانی بود که به نظر در ابتدا نگران دخترک کوچکی شده بود که تنها مشغول هم صحبتی با دیگران بود اما پس از دیدن دستبند ها، متوجه شدیم که او هم مثل دخترک از کودکی در خانه تحصیل کرده بود و حالا به عنوان یک داستان نویس فعال است و گه گاه کتاب های مورد علاقه اش را ترجمه می کند.

انتخاب های زیادی داشتم، مگر نه؟ بامزه است فکر کردن به اینکه این آدم ها در دنیایی زندگی می کنند که روزی صرفا بخشی از تصورات و نگرانی های من بودند...

مرد جوان در مورد مهاجرتش صحبت می کرد و دیگری در مورد اینکه چگونه راهش را برای ساخت آثار انیمیشن اش باز کرده بود...

توجهم به عینک مرد میانسال جلب شد... احتمالا از جایی به بعد تصمیم گرفته بودم که باید عینک ام را همیشه همراه خودم داشته باشم و برخلاف نگهداری اش درون کیف ام، به طور جدی از آنها استفاده کنم.

پسرک نوجوان همسن و سالی پس از این ها به ما پیوست که دستبند اش را پس از انتشار اولین قطعه موسیقی اش ساخته بود... هاه! یک شاعر و خواننده جوان! در باورم نمی گنجید که بخش کوچیکی از وقت گذرانی های اوقات تنهایی ام حالا بخش سرنوشت ساز یکی از این آدم ها باشد... همه این ها باعث می شود دلم بخواهد که امتحان کنم و ببینم زندگی در مسیر این روایت ها چگونه رقم می خورد... می توانم من هم مثل این آدم ها باشم؟

افراد دیگری نیز به جمع ما ملحق شدند. یکی از آنها دختر نوجوانی بود که از کودکی طراحی و داستان های مصورش را تکمیل می کرد. چیزی که من مدت ها پیش از آن دست کشیده بودم.... یکی از آن ها صداپیشگی را برای خود انتخاب کرده بود، پسر جوانی که تازه داشت مسیر زندگی اش شروع می شد و اتفاقات بزرگ اش را رقم می زد. ولی همه آن ها... همه ما... با یک دستبند بنفش به هم نزدیک شده بودیم... دستبندی که برای تک تک این آدم ها نمادی از سخت ترین تصمیم ها یا مهم ترین روز های زندگی شان است... حس غریبی داشت... اینکه همه به یک باره دور هم جمع شده بودیم و به هم صحبتی در مورد انتخاب هایمان رو آورده بودیم...

- چرا پس ما تا حالا هم دیگه رو ندیده بودیم؟ یعنی... من این دستبند بنفش رو هر جا ببینم احتمالا در موردش یه سوالی بکنم...

مرد جوان پرسش درستی را مطرح کرده بود.

- اون ناراحت بود. داشت به اینکه با زندگیش می خواد چیکار کنه فکر می کرد.

احساس تنهایی خاصی به من دست داد از اینکه این دخترک کوچک چگونه متوجه حال من شده بود...

- هی مرد، نگران نباش؛ تهش که همه چی می گذره؛ بعدشم، یه نگاه به ما بنداز، کلی اتفاق خوب ممکنه رقم بزنی! من هنوز خیلی از چیزایی که تو انتخاب کردی رو ندیدم؛ این خودش یه تجربه منحصر به فرده! یکم سرحال باش...

پسرک نوجوانی که اهل موسیقی بود این را گفت... حس دلگرمی می داد... با اینکه از میزان تفاوت روایت خودم از این آدم ها نگران بودم ولی باعث می شد امیدی به همه این اتفاقات پیدا کنم...

- تازه شما ها که هنوز جوان و کم سن و سال هم هستین! تصمیم هایی هست که ما گرفتیم و شما هنوز باهاشون مواجه نشدین... کی می دونه؟ شاید همه چیز خیلی هم بهتر رقم بخوره!

به این حرف خانم جوان نویسنده که فکر می کنم، کمی از اضطرابم کمتر می شود... تصور اینکه راه های دیگری در انتظارم هستند که حتی از آنها بی اطلاعم و ممکن است سرنوشت ام را به کل دستخوش تغییراتی کنند...

به دستبند بنفش ای که دخترک کوچک چند دقیقه پیش با آن به سمت ام آمده بود نگاهی می اندازم... دخترکی که حتی از من هم کم سن و سال تر است و تمام این زندگی و تمام این انتخاب ها و روایت ها قرار است که بخشی از آینده او باشد. حتی فکر کردن به اینکه او چگونه با موقعیت هایی که ما با آن ها دست و پنجه نرم کردیم رو به رو می شود هم عجیب است...

ساعت کم کم به زمان برگشت نزدیک می شد... باید از آن ها خداحافظی می کردم و بر می گشتم...

از اینکه این آدم ها برای ناراحتی من اینجا جمع شده بودند، احساس قوت قلب می کردم... حس تنهایی درونم به قدرت خود باقی بود اما انگار که حالا انگیزه ای برای ادامه داشتم...

با آن ها خداحافظی کردم؛ از دخترک کوچک بابت همدردی اش تشکر کردم و با آرزوی موفقیت مرا به سمت مسیرم بدرقه کردند...

فضای پارک همچنان وسیع و نا آشنا به نظر می رسید؛ به نظر قرار نیست به این زودی ها با اینچنین محیط ها و گشت زدن های تنهایی ام کنار بیایم...

گاهی که به پشت سر نگاه می کردم، همچنان جمعی که برای من گرد هم آمده بودند را می دیدم که با هم گپ می زنند و برایم دست تکان می دهند...

دور تر که می شدم دیگر چهره هایشان را تشخیص نمی دادم... احساس می کنم که زمان بازگشت آن ها هم فرا رسیده... دیدن تعداد شان برایم سخت تر شده بود...

هه... به گمانم که واقعا باید عینک ام را از کیف ام بردارم و به چشمانم بزنم...


این هم از چالش «منِ دیگر در جهان موازی» که از وبلاگ «گُلی» شروع شد و از اونجایی که همیشه دیدن این چالش های وبلاگ نویسی برام جذاب بوده، گفتم چرا که نه! میرم ببینم چی میشه D:

همونطور که مدت ها پیش توی توضیحات وبلاگ نوشته بودم، من زمان زیادیه که از نوشتن دور بودم و مخصوصا در مورد متون داستانی، کاملا نیاز به زمان دارم تا بتونم به یه سطح درستی برسم! این داستان هم ترکیبی بود از واقعیت و مشخصا تخیلی از وجود نسخه های دیگری از من؛ که امیدوارم در حد قابل قبولی بوده باشه :) هیچ ایده ای ندارم دارم چیکار می کنم با زندگیم و چرا همچین چیزی نوشتم!

در آخر هم گفته شده بود که کسانی رو دعوت کنیم به این چالش و از اونجایی که نمی دونم رفیق شفیق اهل نوشتن و شرکت در چالش هست یا نه، اینجا توی موقعیت قرارش میدم تا شاید تونستیم یه نما از قلم اش رو ببینیم :)

و با تشکر از این چالش که باعث شد من یه سری از مشکلات قالب «دفترچه» رو هم رفع کنم قبل انتشار! D:

تا کار بعدی؛ قطعه «Keeping Everything Inside» از «Sophie Pecora» رو بشنوید؛ و فعلا!

خیلی ایده جذاب و باحالی بود
خیلی هم خوب نوشته بودینشششش
ممنونننن D:
لطف دارید! 😅✨
نوشتن خوبه ادامه بدید
بله قربان! 🫡✨
❤️❤️
خخ🤣🤣
برا منم قبلا اینجوری بود و تنها چیزی هم که تو مدرسه ازش بدم می اومد انشا بود
ولی الان من قبل از اینکه بخوام فکر کنم به نوشتن چند برگه اچار پر میشه
پس اره فکر کنم معجزه شده
اولش تعجب کردم از اینکه از تنفر به علاقه رسیده ماجرا ولی خب قابل حدسه تا حدودی؛ به هر حال سیستم آموزشی و محیط و این حرفا...
ولی خوبه وقتی آدم برمیگرده به نوشتن؛ من جدا یکی از تصمیم های بامزه ام همین بود که بعد این همه مدت یهو برگردم به وبلاگ نویسی D:
امیدوارم رمان تون اگه از دل بر اومده، یه جایی هم منتشر شه بزودی که بر دل بشینه :)
به امید اینکه همه داستان هاشون رو بالاخره بنویسن و ایده ها به دست فراموشی سپرده نشن! D:
حقیقتش منم مینویسم
میشه گفت نویسنده ام
نوشتنو دوست دارم
اولش از نوشتن داستان های کوتاه شروع کردم و حالا دارم یه رمان که شبیه فیلم نامه هستش رو مینویسم وخب طولانیه اما خیلی قشنگه
نوشتن تنها چیزیه که وقتی ناراحتم بهم ارامش میده
و خیلی حس خوبی داره:)
خوبه آدم نوشتن رو داشته باشه با خودش...
من حقیقتا از نوشتن حس «خوبی» نمی گیرم؛ ولی راهیه که ذهنم باهاش می تونه نظم پیدا کنه...
ولی قشنگه می بینم آدم ها می تونن باهاش آرامش پیدا کنن و اوقات خوشحال تری رو بگذرونن!
مخصوصا اینکه نوشتن برای یه سری ها راحت تر به نظر میاد و عملا نامردیه! 😂 من معمولا کلمات رو می کشم بیرون از ذهنم تا اینکه اونا خیلی مسالمت آمیز بیان بیرون!
های
یوری ام
واو
خوبه یکی درکت کنه
واقعا قشنگ بود:))
ترکیبی از اینکه یکی درکت کنه و همزمان دید متفاوتی بهت از شرایط بده؛ این قشنگ خود موهبته!
لطف دارید :) 
wow
کل این متنو و احساس توعه دنیا موازی رو درک میکنم
ای کاش میشد بفهمی اینده چطوریه ولی اونم ترسناکه
باید همون جا از مرد جوان پر حرف درباره تصمیم های مهم آینده می پرسیدم که بعدا تقلب کنم ولی خب ذهنم درگیر بود :)
تو ممکنه کلی اتفاقات خوب در طول مسیر زندگیت رقم بزنی پس شاد باش و زندگی کن
این رو قشنگ نیازه همه یه دور بعد بیدار شدن جلو آینه به خودمون بگیم! 👌✨
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی