نامشخص [داستان] پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ ۴ نظر

باستر: به اندازه کافی برای همسرم پول کنار گذاشتم... برای تامین بچه هامون تا دانشگاه باید کافی باشه...

مرگ: و کودک در انتظار چطور؟

باستر: گفتم که، حواسم بهشون هست... الکی نمی ذارم برم...

مرگ: من از فرزندانت صحبت نکردم.

دارم حس میکنم کم کم به استیکر نیاز داریم برای کامنت ها. ヾ(⌐■_■)ノ♪
این ماجرای باستر منو یاد سری پست های داستان های سه کلمه ای(؟) یا همچین چیزی توی یک وبلاگی که گمش کردم انداخت. کاش پیداش کنم.
یکی از داستانهاش این بود:

" هشدار: دست نزنید "
با خط بریل خواند.
واو.
پیدا شد خوشحال میشم اینجا بذارید استفاده کنیم :)
قرارمون این نبود دارک بشه_ (اسپم؟ اگه اره ببخشید ولی جهت لاپوشونی اسپم باید بگم ماشالا قابلیت بازی با کلمات و مغز ادما حتی در مواقع غیر کرشمه)
(دوباره این باکسه فونت داره هی دارم مینویسم)
(باید اینو خصوصی بزنم یا اسپم ازاده؟)
(فونت خوبیه دایی)
فقط میزان معذب بودن که نظر یه خطی شد چهار خط! XD
(لطف دارید ( ‵▽′)ψ)
الان کودک در انتظار کی بود ؟
باستر، مردی که مرگ را فرا خواند! :)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی