نامشخص [داستان] جمعه, ۷ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۳۵ ق.ظ ۲ نظر

باستر: حالا کمک ام میکنی یا نه... هرچقدر بیشتر برای این آدم متظاهر تلاش کنی بیشتر داری وقت رو هدر میدی... من میخوام بمیرم و این باید بزو-

       : بی عرضه!

       : بزرگ شو!

       : فکر میکنی بقیه چیکار میکنن؟

       : چرا منتظری؟

شاید بهتره منم زودتر مرگ رو فرابخونم (`ー´)
هنوزم کله ی باستر برام آشنا به نظر می‌آد. انگار یه جا دیدمش، خصوصا وقتایی که مو داره (؟)

نمی‌دونم، نمیشه مرگ رو به خاطر حرف هاش به باستر سرزنش کرد. شاید منم اگر مرگ بودم و می‌دیدم تمام جنگ باستر برای مردن فقط منتظر من بودنه همین رو بهش میگفتم. (اگر همینطور باشه؟ _ یا... چطور مرگ میتونه سر کسی داد بزنه؟ _ یا ... چرا دارم یاد گنجشک قرمز میوفتم؟)

: بی عرضه!
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی