نامشخص [قلم گردانی] چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۵:۲۱ ق.ظ ۴ نظر

برای یه تلویزیون قدیمی ولی دنیا همیشه رنگی بود و از درون غمگین و بی روح.

آدمای جورواجور همیشه بهش خیره میشدن و اون دنیای خاکستریش رو بیشتر نشون میداد.

تلویزیون قدیمی شب ها توی تاریکی به بی رنگی وجودش پناه می برد. اونجا روشن تر بود.

اون درسته که هیچی نمیشنید، ولی صحبت میکرد. چیز هایی میگفت. ناخودآگاه بودن. از کنترل خارج.

آدما تلویزیون قدیمی رو بر حسب سلیقه شون دستکاری میکردن و تا به چیزی که براشون حوصله سر بر نبود نمیرسیدن، دست از عوض کردن چیزی که تلویزیون برای نشون دادن داشت، بر نمیداشتن.

تلویزیون قدیمی خیلی خسته بود. خاک روی بدنه پلاستیکیش خوابیده بود و آدما هر وقت که کارشون باهاش تموم میشد، خاموشش میکردن و کابلشو می کشیدن.

دنیای سیاه و سفید تلویزیون قابل کنترل بود. اون خودش اینو به آدما داده بود، تا دیگه زحمت پا شدن و دستکاری ناب ها رو نکشن و نزدیکش نشن.

تلویزیون قدیمی مدت هاست که لا به لای وسایل به درد نخور قدیمی، کج و بی سرنوشت به سمتی تکیه داده و چشماشو بسته. خاموش و بی صدا. آدما گاها بازم بهش خیره میشن ولی خودشم حس میکنه این خیره شدن های از روی بی حوصلگی مثل سابق نیست. انگار آدم ها دیگه توی تلویزیون قدیمی، دنیای دست نیافتنی شون رو پیدا نمیکنن. آدما توی صفحه شیشه ای خاموشی که حالا از روی اتفاق چشم شون بهش افتاده، دارن گذشته از دست داده شون رو پیدا میکنن. دنیایی که تلویزیون قدیمی برفکی هیچ وقت چیزی شبیهش رو بهشون نداده بود. ولی اونا همینو توی قامت بی معنای این جعبه سنگین قدیمی میدیدن.

تلویزیون قدیمی مدت ها بود خاموش و ساکت، دور از تمام اتصالاتش به جهان بیرون، به دنیای رنگی بیرون خیره مونده بود. صبح ها، حالا مثل شب ها باید به خاکستری درونش پناه می‌برد تا از جریان مرده اطرافش در امان بمونه.

یه جایی از این ماجرا، مردم تلویزیون قدیمی رو میدیدن و درموردش صحبت میکردن. درموردش می نوشتن. توی جعبه های کوچیک توی دستاشون. جعبه هایی که در نبود تلویزیون قدیمی، وام دنیای رنگی توشون رو به آدمای خاکستری اون بیرون میدادن.

٩ سپتمبر - ۰۸:۲۱ بعد از ظهر


شهره و شهرام و شهلا
رفتن به یه رستوران
پیشخدمت گفت
اوشین شین شین

۱ سپتمبر - ۱۱:۴۸ بعد از ظهر


یا میشد
لیلی و مجنون
لیدی گاگا
گاگالیلی

٢٩ آگوست - ۰۴:۲۰ بعد از ظهر


میترسم نرسه زور
تا وایسم بازم توی هر دوروشون

٢٩ آگوست - ۰۱:۳۷ بعد از ظهر


- اگه بهاش این باشه که تمام عذاب های وجود منو بکشی، بازم میخوای چیزی برای نوشتن داشته باشی؟

١٨ آگوست - ۱۲:۲۳ بعد از ظهر


ننگ نون نشات ز نیرنگ گرفته

٢٧ جون - ۰۹:١٩ قبل از ظهر


- هیچ وقت رو به نور واینستا، برگرد پشت بهش، به تاریکی آغشته به نور نگاه کن

٩ جون - ٠۴:۴١ قبل از ظهر


زمین عمودی، معمای افقی و شکنجه گاه ساحلی

٣ مارچ - ۰۸:۱۸ بعد از ظهر


سرنوشت بچه ای که دست پدر و مادرش رو رها کرد، گم شدن بود
و سرنوشت بچه ای که دست پدر و مادرش رو میخواست بگیره، گم شدن پدر و مادرش.

١۶ سپتمبر - ۰۵:۵۰ بعد از ظهر


دنیا رو تار میبینم. کمی تار تر از تاری همیشه. تاریِ... بگوییم قابل قبول. این البته چیز جدیدی نیست. سالهاست آدم ها فشار نفهمیدن هایشان را فشار روان من می کنند و من با چشمان قفل به صفحه، کلید ها را می فشارم و درد را فشار چشم میکنم.

صدای قطره های باران می آید. میزند به همان تکه حلبی ای که دم پنجره است. راستش را بگویم برای اطمینان از اینکه راستش را میگویم رفتم و نگاهش انداختم. از پشت پنجره چپی چیزی واضح نیست. پشت توری نفرت از حشره ها، نمای زندگی بیرون را قربانی کردم. از پنجره سمت راست و از لای به لای تن تاریک شب میشود اما دید که صفحه فلزیست که با باران هم آواز میشود. راستش را بخواهید بخشی از قشنگی باران را با همین صدا میشناسم. در واقع، تنها فایده شنیدن صدای بیرون، همین است که این ضرب های غریب را از دست ندهم.

چشم ها رو باید شست، جور دیگر باید دید، ولی نباید دلمان را صابون بزنیم...

احتمالا در انتظار اینکه کسی خودش آب پاکی را بریزد...

یا همیشه سعی کردند ما را روشن کنند، ما دلمان روشن بود و خود خاموش بودیم.

ولی بازی با کلمات فایده ای ندارد نه؟ هیچ کدام از چند واژه ای های گیج این اوقات اثر نمیشود. داستان نمیشود. حرف دل نمیشود. میماند بازی. میماند برای سرگرمی و مایه سطحی دلگرمی.

ولی هیچ کدام داستان نمیشود. رویا نمیشود. نوشتن، نمیشود.

تلویزیون خاکستری قدیمی ولی دروغ میگفت. بعد هر اتفاق بزرگی که در شهر رخ میداد، مردم پای جعبه می نشستند و به حرف هایش گوش می کردند. دروغ میگفت. چیز ها را نشان نمیداد. کج میگفت. مثل حال الانش در کنار تکه لوازم های به دردنخور دور افتاده.

آدم ها را شیفته خود میکرد. عطش توجه داشت. سیاه و سفید و کدر نشان میداد و سوی رنگی و شفاف دیده های تماشاچیان را میخواست. تلویزیون قدیمی دروغ میگفت. 

ولی گناه تلویزیون خاکستری خاک خورده این بود که نمی فهمید. نمی شنید. درک نمیکرد که تا برف از سر و رویش برود، جمالِ از او بهتران بر تخت پادشاهی پیدا میشود. در طمع حواس بندگانش غرق شده بود. در طمع بندگانش غرق شد.

١٨ سپتمبر - ٠۴:١۴ قبل از ظهر

 

زندگی کوتاه تر از اینیه که آدم توی وبلاگش پست ننویسه
قبل خواب اگه چشمامم میسوخت احتمالا یه چی بنویسم.

١٨ سپتمبر - ٠۱:۲۳ قبل از ظهر

جعبه هایی که در نبود تلویزیون قدیمی، وام دنیای رنگی توشون رو به آدمای خاکستری اون بیرون میدادن.

اینجا چه قشنگ بود :-)))
چه خوشگله اینجا
چه خوشگله اینجا
هی هی هی (~ ̄▽ ̄)~
خیلی خوشحال شدم :( بیشتر پست بذار _ دقیقا چون باکس کامنتا خوشگله هی می‌نویسم _
خوشحالم واقعا که مایه خوشحالی شده. به امید قلم گردانی های بیشتر.
*اشک شوق برای قالب دفترچه ಥ_ಥ*
بنظرم این پست خیلی عمیق بود ولی میزان عمقش رو درک نکردم. شبیه سنگی که پرت میکنی توی چاه، و صداش نمیاد. هرچقدم صبر کنی.
توصیف جالبی بود.
خودمم یه همچین حسی میگیرم از متن.
یه بخشیش از این میاد که مجموعه ای از عواطف و احساسات مختلف در دوره های مختلفه.
یه چیزی توش هست ولی سخت میشه فهمیدش.
باید نگاهش کرد؛ و صرفا حسش کرد.
باکس کامنتای اینجا خیلی خوشگله . خطر اسپم .
هی هی هی D:
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی