توماس از بچگی یتیم بود و توسط پدر و مادربزرگش بزرگ شده بود؛ وقتی که ما همدیگه رو برای اولین بار ملاقات کردیم، من توی غرفه سینمای شهر مشغول آماده کردن خوراکی ها بودم که دیدمش بدون اینکه اطلاع یا هدف خاصی از اومدن به اینجا داشته باشه، داره ازم میپرسه که چه فیلم ای رو برای دیدن پیشنهاد میکنم و فیلم ها درباره چی ان...
پدر من هم بعد مدتی وقتی بچه بودم از دنیا رفته بود؛ مادرم میگفت بیماری لاعلاجی داشت... و هزینه پزشک و معاینه های مراکز اصلی تر درمانی، از توان مالی خانواده ما خارج بودن...
مادرم یه مدت پیش بخاطر فشار کاری و استرس ای که داشت دیگه نمیتونست راحت کار کنه و دیدن این قضیه برای من سخت بود... نتیجتا با وجود اینکه هیچ وقت از توی اجتماع بودن خوشم نمیومد، تصمیم گرفتم وقت آزادم رو با بهانه «گشت زدن با رفقا» برم و توی سینمای شهر مشغول به کار بشم...
روزی که هم دیگه رو دیدیم، زندگی تنها چیزی که باقی مونده بود رو توی پرنیاز ترین لحظات مون بهمون رسوند...
ما متعلق به هیچ جایی نبودیم؛ توماس هیچ وقت خانواده ای برای دلگرم بودن نداشت و من هم معنی خانواده رو هیچ وقت درک نکردم. اون دوست داشت هر هفته بیاد و آثاری که کوچیک ترین ایده ای درمورد شون نداشت رو با پرسیدن از من برای دفعه بعد برنامه ریزی کنه و من هم بجای کز کردن گوشه اتاقم و تنهایی سپری کردن عمرم، مشغول توضیح با جزئیات فیلم های برادران گائو و الیزابت سباستین به یه پسر عجیبِ غریبه بودم...
بعد یه مدت که با هم دیگه آشنا شده بودیم، توی وقت آزادمون شهر رو می گشتیم؛ مثل فیلم هایی که روی ریل قدم میزدن، سعی می کردیم پرت ترین جا هایی که از خونه مون خیلی دور نباشه رو پیدا کنیم و چند ساعت ای رو فقط کنار هم و با خیره شدن به محیط اطراف مون بگذرونیم...
پدربزرگ توماس از کهنه سرباز های ارتش توی جنگ جهانی دوم بود؛ برای همین گاها که حرف کم میاوردیم و سکوت بیش از حد بین مون ثابت می موند، توماس برمیگشت و یکی از خاطره های همیشه حیرت آور و گیج کننده پدربزرگش از محیط و زندگی جنگی رو تعریف میکرد!
- خب! با یه حقیقت دیگه از جنگ جهانی در خدمت تون هستیم! میدونستی وقتی منابع غذایی گروه ها تموم میشد و نیاز به غذا داشتن چیکار میکردن؟ قوطی خالی کنسرو ها رو با یکم ادویه و الکل طعم میدادن و به عنوان تله، گوشه کنار های مقر جای گذاری میکردن تا موش هایی که بخاطر آلودگی محیط اونجا جمع میشدن رو توی دام بندازن و بپزن تا بخورن! گاها میگن که توی مناطق سرد حتی گرم کردنش هم شدنی نبوده!
+ اییووو، توماس!!
- من نمیگم! پدربزرگ میگه!
و هر دو دوباره شروع می کردیم به خندیدن و انگار نه انگار که برای دقایق طولانی ای فقط به دوردست خیره شدیم و کلمات از میان مون محو شده بودن...
جایی از شهر هستیم که تا به حال ندیده بودم. تقریبا کمی در ارتفاعات هستیم. و من از ارتفاع میترسم.
مادر من همیشه به فکر وضعیت شهر و کشور بود؛ روز ای نبود که از رادیو پیگیر آخرین اخبار نباشه و با هر خبر منفی ای که میشنید نگران و نگران تر نشه...
میگفت حتی بخوایم هم نمیتونیم از جایی که زندگی میکنیم غافل بشیم... نباید این کارو بکنیم... چون اگه یه روز همه دیگه این رادیو رو روشن نکنیم و بابتش حرص نخوریم، فردا دیگه هیچکی نمیدونه باید چجوری اینجا دووم بیاره...
ولی ما وطن پرست نبودیم. نه از اون آدم های افراطی ای که تمام زندگیشون رو پای بحث کردن و جدل برای مسائل خودساخته میذارن، نه حتی از اون هیپی های بیخیال ای که معتقدن باید جوری زندگی کرد که انگار واقعا روز آخر زندگی مونه...
حتی جایی این بین هم برای ما نبود... من و توماس خیلی کم اخبار رو دنبال میکردیم، و خیلی کم حرص اتفاقات همیشگی و تکراری این اطراف رو میخوردیم... اخبار به گوشمون میرسید و حرص ها جایی عمیق از وجودمون پرت و انباشت شده بودن...
ولی یکی از چیز هایی که توماس همیشه خواسته و ناخواسته معتقدش بود، اینه که یه نیروی ماورائی همه چیز رو تحت کنترلش داره... باور داشت دلیلی داره که تا اینجا نفس می کشیم، تا اینجا تمام اون فیلم های بلاک باستری رو کنار هم دیدیم و تا اینجا کنار هم نشستیم و توی نسیم ملایمی که پوست مون رو لمس می کنه، دنیامون رو فراموش می کنیم...
ولی هیچ کدوم از ما آدم های معتقد ای نبودیم... من به سختی مفاهیم و درس های پایه ای زندگی خودم رو با آزمون و خطا به عنوان یه کودک یاد گرفته بودم و پرستش موجودی مقدس یا تنفر از یه وجود خیالی، جایی بین مشکلات زندگی من نداشتن...
توماس اما از ور رفتن با مسائل این چنینی احساس شادابی میکرد؛ هر از چند گاهی با وجود چهره های نا آشنا و گاها عبوس حضار، با هم به کلیسای شهر میرفتیم و سعی میکردیم به صحبت های کشیش گوش کنیم و هم پای باقی جمع، برای مشارکت توی مراسم مذهبی تلاش کنیم...
برخی از اهالی از حضور های گاه و بی گاه و خنده های ریز ما، اوقاتی که درست متوجه نحوه انجام مراسم نبودیم، یا کسی حین خوانش سرود تپق میزد، احساس آزردگی و بی احترامی می کردن... ولی خب... متاسفانه کاری از دست ما بر نمیاد... اگه بقیه تصمیم دارن در مورد بود و نبود دو نوجوون نا آشنا احساس ناراحتی بکنن... یا تظاهر کنن متوجه اشتباه ای نشدن و خنده شون رو سرکوب نکردن... خب... همون طور که راحت تر ان...
عشق از ناراستی لذت نمی برد بلکه با راستی شادمان می شود. همیشه محافظت می کند، همیشه اعتماد می کند، همیشه امید دارد، همیشه استقامت می کند.
- نامه اول به قُرِنتیان - باب سیزدهم - آیه شش و هفت
گاهی به شهربازی می رفتیم و مثل بچه ها بازیگوشی می کردیم و گاهی توی کتابخونه در حالی که کتابدار هر بار با تحویل کتاب ها، صحیح بودن اعتمادش رو مورد بازبینی قرار میداد، توی آروم ترین لحظه های عمرمون مشغول مطالعه سفرنامه های کشور های مختلف می شدیم یا غرق رمان های مفهومی و عمیق ای که با اجزاء روح مون ارتباط می گرفتن...
وقت گذرونی توی کتابخونه، نقطه عطف ارتباط ما بود. توماس مثل همیشه یکی از کتاب هایی که تا به حال چیزی به جز اسم شون به چشمش نخورده رو برمیداره و هر روزش رو با این چالش شروع میکنه که یه کتاب خوب دیگه پیدا کنه تا به فهرست آثار مورد علاقش اضافه بشه و تا ابد بهشون ادای احترام کنه. ادای احترامی که از تلاشش برای نوشتن میومد و میشد ذوقش رو توی چشمای خسته اش دید.
برای من اما سرگرم مطالعه شدن به لطف انگیزه ای که از تماشای تمرکز توماس می گرفتم، باعث دیدن دنیایی شد که تا قبل از این با وجود حس مبهم ای که ازش داشتم، هیچ وقت پیداش نمیکردم.
دیدن طبیعت و حیوانات وحشی از لا به لای این کاغذ ها، باعث میشد بیشتر و بیشتر بخوام که سفری دور و دراز در پیش بگیرم و فرای این مرز ها، در وجود دنیا، به دنبال زیبایی هاش بگردم و زندگی رو کشف کنم...
هنوز به افق خیره مونده و از بخش مربوط به «روباه جزیره» تکون نخورده. احتمالا دوباره غرق رویاهاش شده. شایدم تا حالا روباه ندیده.
سر و کله زدن با آدم های مختلف از ساعت دوازده ظهر تا خود شب، اون هم وسط روز تعطیل، خسته کننده است... مخصوصا روز هایی که فیلم های مورد انتظار اکران میشن و مردم صف میکشن تا پاپ کورن هاشون رو تحویل بگیرن و به تماشای اثری بشینن که شاید ذره ای براش اهمیت قائل نیستن...
شروع میکنن به صحبت کردن با صدای بلند، پخش کردن تکه آشغال ها کف زمین و لذت بردن از اوقات فراغت شون...
ولی این لذت بردن نیست... نمیدونم چجوری میشه از بی ملاحظه بودن نسبت به محیط اطراف و باقی افراد، لذت برد...
یه روز که از سر و کله زدن با تماشاچی ها خسته و کمی برای داشتن خانواده ای ساده و آروم دلتنگ شده بودم، برگشتم و به توماس گفتم: ولی آدم هایی که میرن باید زندگی کم سر و صدا تر ای داشته باشن... نه؟
سکوت کرد...
گفت: چند بار تا حالا به خودکشی فکر کردی؟
بازو اش رو محکم تر بغل کردم...
به آهستگی جواب دادم: زیاد...
گفت: و چند بار تا الان چیزی که بخاطرش به این فکر افتادی اونقدر ارزشش رو داشته که تمام احتمالات زندگیت رو بخاطرش ببازی؟
آهی کشید...
- دنیا سخته... ولی چیزی که ما بخاطرش میخوایم بریم دنیا نیست... و این نامردیه اگه ما تنها سهم مون از این دنیا رو بدیم به آدم هایی که لیاقتش رو ندارن...
+ ولی چرا باید تلاش کرد؟... اگه میدونیم چیزی بیشتر از یه گذرگاه نیست...
هر دو سکوت کردیم...
مواقعی که صحبت ها به این مرحله میرسن، انگار که همگی چیزی که نباید رو یادآوری کردیم... حقیقتی که همه از اون در حال فراریم و کسی نباید بهش اشاره کنه...
- چون اونور رو نمیشناسم...
به چهره اش نگاه کردم...
- چون نمیدونم از دست دادن چیزی که الان دارم بهش چیز بیشتری میده یا نه... همش یه قماره... شاید جایی برای ابدیت نباشه... شاید دفعه بعدی وضعیت مون به مراتب بدتر باشه... شایدم چیزی که هستیم هیچ وقت به دفعه بعدی نرسه... یعنی... میدونی چی میگم؟...
+ اهم...
- نتیجتا ترجیح میدم یه دور همینجا از زندگیم لذت ببرم و بعد به فکر رفتن بیفتم... باید یه چیزی ته همه این ماجرا ها باشه...
الان دفترت رو برداشتم و وقتی مشغول آماده کردن دوچرخه ها هستی دارم سعی میکنم به چیزی فکر کنم تا برات بنویسم، ولی دستپاچه شدم و الان داری حرف میزنی پس بوس! (خط خطی قلب)
گاهی که میدیدمش، چشم هاش شور همیشگی شون رو نداشتن؛ نفس هاش سخت تر بودن و سکوت های بین مون بیشتر از همیشه برای ناجی شون به انتظار می نشستن...
روزی که هم دیگه رو برای اولین بار ملاقات کردیم، توماس بخاطر اوقاتش توی دبیرستان کلافه بود و این باعث شده بود تا علی رغم سر به زیر بودن همیشگی اش، از دختر نا آشنای پشت پیشخوان شروع به پرسش درمورد فیلمی برای بلیط بعدی اش بکنه.
توماس حتی وقتی خانوم میانسال کتابدار و همیشه بی اعتماد، بابت کمک توی چینش کتاب های جدید ازش تشکر میکرد، لبخندی به لب داشت و میگفت که نیاز به تشکر نیست... که این باعث میشد حتی من هم تشکر درست و حسابی ای از سوی خانوم کتابدار نشنوم و خستگی تمام اون ساعت روی دوشم باقی بمونه...
توماس روز های این چنینی کمی داشت... روز هایی که قدم زدن های عین فیلم هامون روی ریل قطار، سنگین تر بودن... رد شدن از کنار کلیسا یادآور خاطرات دور ای بود و پدربزرگ دیگه خاطراتش ما رو وادار به قهقهه نمی کردن...
غم همیشه جایی در مابین تنفس های طبیعت زنده است... رشد می کنه... توجه طلب می کنه... نور می گیره و میوه میده...
با این حال توماس هیچ وقت برای رد کردن ناراحتی اش تلاشی نمی کرد... همیشه وقتی با شونه های افتاده و قدم های گیجم به دیدارش میرفتم، من رو در آغوش می کشید و میگفت که خودم رو رها کنم... بذارم غم مدتی ساکن اینجا باشه و همگی روزی که اقامتش به سر رسید، می تونیم بدرقه اش کنیم...
میگفت تلاش برای خوشحال بودن، مثل شروع به فرار در مقابل ببر هوشیار ایه که مسیرش با تو گره خورده... این جا میشه کنار ببر بنشینیم و از دیدن دنیاش لذت ببریم... طبیعتش رو حس کنیم... بذاریم شکارچی های دیگه رو دور کنه... و هر زمانی که به ما اعتماد کرد، در میان بوته ها و درخت های جنگل دور شه و منتظر روزی باشه که رهگذر غریبه ی حالا آشنا، دوباره مسیرش رو گم کنه...
آلیسیا تمام مدت از مثال ای که درمورد غم زدم حرف میزنه و غرق این شده که چه چیز های دیگه ای از حیات وحش میتونه برای جملات قصار در بیاره. متاسفانه حس میکنم به کل متوجه مقصود پیام نشد.
چند روز پیش که توماس برای تحویل کاغذ های مربوط به پناهگاه سراغم اومد که پشت میز تحریر مرتب و حالا بهم ریخته اش نشسته بودم، تونست پیش نویس های این متن رو حین نوشتنم ببینه و همینکه نگاهی به ورق ها انداخت و بخش کوتاهی رو خوند، برگشت و گفت:
- اشتباهه... اشتباهه اینکه «ما متعلق به هیچ جا نبودیم» آلیسیا... من همیشه به همین جا تعلق داشتم... کنار تو.
- از مجموعه دست نوشته های آلیسیا گرین (نقل قول ها از توماس روپرت)