
گفتم: بگو؛ هنوز تا رسیدن بچه ها وقت هست.
گفتم: بگو؛ هنوز تا رسیدن بچه ها وقت هست.
برای یه تلویزیون قدیمی ولی دنیا همیشه رنگی بود و از درون غمگین و بی روح.
آدمای جورواجور همیشه بهش خیره میشدن و اون دنیای خاکستریش رو بیشتر نشون میداد.
تلویزیون قدیمی شب ها توی تاریکی به بی رنگی وجودش پناه می برد. اونجا روشن تر بود.
اون درسته که هیچی نمیشنید، ولی صحبت میکرد. چیز هایی میگفت. ناخودآگاه بودن. از کنترل خارج.
۹۴۰ روز از شروع نوشتن من اینجا میگذره و طبق عادت همیشه برگشتم تا متنی بنویسم و اینجا به اشتراک بذارم! D:
این دفعه، جرئتی کردم و میخوام از حرف هایی که به این مکان نمیرسن بگم و اینکه چه سرنوشتی براشون رقم میخوره...
همه چی از یه جایی شروع شد که برام جالب شد چجوری میشه یه قالب وبلاگی برای بیان زد! و اینجوری شد که یه سه چهار ماهی هست در خدمت شماییم :)