۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است.
[داستان] دوشنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۲۶ ق.ظ ۴ نظر

توماس از بچگی یتیم بود و توسط پدر و مادربزرگش بزرگ شده بود؛ وقتی که ما همدیگه رو برای اولین بار ملاقات کردیم، من توی غرفه سینمای شهر مشغول آماده کردن خوراکی ها بودم که دیدمش بدون اینکه اطلاع یا هدف خاصی از اومدن به اینجا داشته باشه، داره ازم میپرسه که چه فیلم ای رو برای دیدن پیشنهاد میکنم و فیلم ها درباره چی ان...

[داستان] چهارشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۲، ۰۳:۲۰ ب.ظ ۱۱ نظر

- از رنگ های پالت ام خوشت میاد؟

صدای مرد خوش قامت ای که رو به روی آینه ای که به نظر محل گریم اش می آمد ایستاده بود، به گوش رسید.

[روزنوشت/شرح حال] [چالش] شنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۳ ب.ظ ۸ نظر

برای اولین بار پس از مدت ها به خودم جرئت گشت و گذار را دیدم و به سمت نزدیک ترین پارک ای که می شناختم به راه افتادم. مسیر را نمی دانستم پس بار ها کنار خیابان ایستادم و راهم را بازرسی میکردم تا مطمئن شوم که ارزش به خطر انداختن و رد شدن از میان خودرو های بی احتیاط را دارد.