باستر: حالا کمک ام میکنی یا نه... هرچقدر بیشتر برای این آدم متظاهر تلاش کنی بیشتر داری وقت رو هدر میدی... من میخوام بمیرم و این باید بزو-
: بی عرضه!
: بزرگ شو!
: فکر میکنی بقیه چیکار میکنن؟
: چرا منتظری؟
باستر: حالا کمک ام میکنی یا نه... هرچقدر بیشتر برای این آدم متظاهر تلاش کنی بیشتر داری وقت رو هدر میدی... من میخوام بمیرم و این باید بزو-
: بی عرضه!
: بزرگ شو!
: فکر میکنی بقیه چیکار میکنن؟
: چرا منتظری؟
باستر: برای مردن باید چیکار کنم؟
مرگ: هیچ کار.
باستر: شوخی جالبی بود... ولی من روی تصمیمم مصمم ام... قرار نیست منصرف بشم...
مرگ: ...
باستر: نه؟ دیگه جواب نمیدی؟
مرگ: چرا برای مرگ می جنگی؟
باستر: هاه... بامزه است... چرا؟... چون از جنگیدن تو زندگیم خسته شدم.
مرگ: و چرا از من برای این ملاقات دعوت کردی؟
باستر: من کاری نکردم.
باستر: میدونی، می تونیم انتظار رو کمترش کنیم...
مرگ: همینطور هم هست.
باستر: خب پس... این یعنی پیمان مون بسته شد؟
مرگ: تو با سفر آشنایی؟
باستر: منظورت، مرگه؟
مرگ: مرگ برای راهی شدن سفر کافی نیست.
باستر: داری میگی نمی خوای بهم کمک کنی؟
مرگ: من چیزی را می گویم که نمی گویی.
باستر: به اندازه کافی برای همسرم پول کنار گذاشتم... برای تامین بچه هامون تا دانشگاه باید کافی باشه...
مرگ: و کودک در انتظار چطور؟
باستر: گفتم که، حواسم بهشون هست... الکی نمی ذارم برم...
مرگ: من از فرزندانت صحبت نکردم.
برای یه تلویزیون قدیمی ولی دنیا همیشه رنگی بود و از درون غمگین و بی روح.
آدمای جورواجور همیشه بهش خیره میشدن و اون دنیای خاکستریش رو بیشتر نشون میداد.
تلویزیون قدیمی شب ها توی تاریکی به بی رنگی وجودش پناه می برد. اونجا روشن تر بود.
اون درسته که هیچی نمیشنید، ولی صحبت میکرد. چیز هایی میگفت. ناخودآگاه بودن. از کنترل خارج.
توماس از بچگی یتیم بود و توسط پدر و مادربزرگش بزرگ شده بود؛ وقتی که ما همدیگه رو برای اولین بار ملاقات کردیم، من توی غرفه سینمای شهر مشغول آماده کردن خوراکی ها بودم که دیدمش بدون اینکه اطلاع یا هدف خاصی از اومدن به اینجا داشته باشه، داره ازم میپرسه که چه فیلم ای رو برای دیدن پیشنهاد میکنم و فیلم ها درباره چی ان...
- از رنگ های پالت ام خوشت میاد؟
صدای مرد خوش قامت ای که رو به روی آینه ای که به نظر محل گریم اش می آمد ایستاده بود، به گوش رسید.
برای اولین بار پس از مدت ها به خودم جرئت گشت و گذار را دیدم و به سمت نزدیک ترین پارک ای که می شناختم به راه افتادم. مسیر را نمی دانستم پس بار ها کنار خیابان ایستادم و راهم را بازرسی میکردم تا مطمئن شوم که ارزش به خطر انداختن و رد شدن از میان خودرو های بی احتیاط را دارد.