
به نظرم بی رحمانه ترین کاری که در این گذرگاه می شود کرد، این است که از آدمی بی گناه برای چرایی بیدار شدن و زیستنش بپرسی.
به نظرم بی رحمانه ترین کاری که در این گذرگاه می شود کرد، این است که از آدمی بی گناه برای چرایی بیدار شدن و زیستنش بپرسی.
گفتم: بگو؛ هنوز تا رسیدن بچه ها وقت هست.
اول روزمره نویسی میکنید
- ⋆˚Haleh
میگن باید ده روز اینجا می بودم، اما متاسفانه من از لای قوانین رد میشم و خودمو به روز نهم میرسونم. احتمالا حرف خوبی برای زدن داشته باشه. بهم گفته بودن اگه برم سراغ روز نهم کمکم میکنه از لحاظ احساسی بهبود پیدا کنم و خودکارمو بهم برمیگردونن تا بتونم بنویسم.
برای یه تلویزیون قدیمی ولی دنیا همیشه رنگی بود و از درون غمگین و بی روح.
آدمای جورواجور همیشه بهش خیره میشدن و اون دنیای خاکستریش رو بیشتر نشون میداد.
تلویزیون قدیمی شب ها توی تاریکی به بی رنگی وجودش پناه می برد. اونجا روشن تر بود.
اون درسته که هیچی نمیشنید، ولی صحبت میکرد. چیز هایی میگفت. ناخودآگاه بودن. از کنترل خارج.
توماس از بچگی یتیم بود و توسط پدر و مادربزرگش بزرگ شده بود؛ وقتی که ما همدیگه رو برای اولین بار ملاقات کردیم، من توی غرفه سینمای شهر مشغول آماده کردن خوراکی ها بودم که دیدمش بدون اینکه اطلاع یا هدف خاصی از اومدن به اینجا داشته باشه، داره ازم میپرسه که چه فیلم ای رو برای دیدن پیشنهاد میکنم و فیلم ها درباره چی ان...