[داستان] جمعه, ۷ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۳۵ ق.ظ ۲ نظر

باستر: حالا کمک ام میکنی یا نه... هرچقدر بیشتر برای این آدم متظاهر تلاش کنی بیشتر داری وقت رو هدر میدی... من میخوام بمیرم و این باید بزو-

       : بی عرضه!

       : بزرگ شو!

       : فکر میکنی بقیه چیکار میکنن؟

       : چرا منتظری؟

[داستان] سه شنبه, ۴ دی ۱۴۰۳، ۰۳:۲۷ ق.ظ ۱ نظر

باستر: برای مردن باید چیکار کنم؟

مرگ: هیچ کار.

باستر: شوخی جالبی بود... ولی من روی تصمیمم مصمم ام... قرار نیست منصرف بشم...

مرگ: ...

باستر: نه؟ دیگه جواب نمیدی؟

مرگ: چرا برای مرگ می جنگی؟

باستر: هاه... بامزه است... چرا؟... چون از جنگیدن تو زندگیم خسته شدم.

مرگ: و چرا از من برای این ملاقات دعوت کردی؟

باستر: من کاری نکردم.

[داستان] يكشنبه, ۲ دی ۱۴۰۳، ۰۳:۳۹ ق.ظ ۱ نظر

باستر: میدونی، می تونیم انتظار رو کمترش کنیم...

مرگ: همینطور هم هست.

باستر: خب پس... این یعنی پیمان مون بسته شد؟

مرگ: تو با سفر آشنایی؟

باستر: منظورت، مرگه؟

مرگ: مرگ برای راهی شدن سفر کافی نیست.

باستر: داری میگی نمی خوای بهم کمک کنی؟

مرگ: من چیزی را می گویم که نمی گویی.

[داستان] پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ ۴ نظر

باستر: به اندازه کافی برای همسرم پول کنار گذاشتم... برای تامین بچه هامون تا دانشگاه باید کافی باشه...

مرگ: و کودک در انتظار چطور؟

باستر: گفتم که، حواسم بهشون هست... الکی نمی ذارم برم...

مرگ: من از فرزندانت صحبت نکردم.

[داستان] چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۳:۴۸ ق.ظ ۱ نظر

مرگ: چطور مرا احضار کردی؟

باستر: نمی دونم... توضیحی براش ندارم...

مرگ: از من چه می خواهی؟

باستر: من نیاز دارم که بمیرم... بزودی...

مرگ: همینطور هم هست.

[روزنوشت/شرح حال] [چالش] پنجشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۲:۱۸ ب.ظ ۸ نظر

اول روزمره نویسی میکنید

- ⋆˚Haleh

میگن باید ده روز اینجا می بودم، اما متاسفانه من از لای قوانین رد میشم و خودمو به روز نهم میرسونم. احتمالا حرف خوبی برای زدن داشته باشه. بهم گفته بودن اگه برم سراغ روز نهم کمکم میکنه از لحاظ احساسی بهبود پیدا کنم و خودکارمو بهم برمیگردونن تا بتونم بنویسم.

[قلم گردانی] چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۵:۲۱ ق.ظ ۵ نظر

برای یه تلویزیون قدیمی ولی دنیا همیشه رنگی بود و از درون غمگین و بی روح.

آدمای جورواجور همیشه بهش خیره میشدن و اون دنیای خاکستریش رو بیشتر نشون میداد.

تلویزیون قدیمی شب ها توی تاریکی به بی رنگی وجودش پناه می برد. اونجا روشن تر بود.

اون درسته که هیچی نمیشنید، ولی صحبت میکرد. چیز هایی میگفت. ناخودآگاه بودن. از کنترل خارج.

[روزنوشت/شرح حال] يكشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۴۵ ق.ظ ۶ نظر

۹۴۰ روز از شروع نوشتن من اینجا میگذره و طبق عادت همیشه برگشتم تا متنی بنویسم و اینجا به اشتراک بذارم! D:

این دفعه، جرئتی کردم و میخوام از حرف هایی که به این مکان نمیرسن بگم و اینکه چه سرنوشتی براشون رقم میخوره...

[داستان] دوشنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۲۶ ق.ظ ۴ نظر

توماس از بچگی یتیم بود و توسط پدر و مادربزرگش بزرگ شده بود؛ وقتی که ما همدیگه رو برای اولین بار ملاقات کردیم، من توی غرفه سینمای شهر مشغول آماده کردن خوراکی ها بودم که دیدمش بدون اینکه اطلاع یا هدف خاصی از اومدن به اینجا داشته باشه، داره ازم میپرسه که چه فیلم ای رو برای دیدن پیشنهاد میکنم و فیلم ها درباره چی ان...

[داستان] چهارشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۲، ۰۳:۲۰ ب.ظ ۱۱ نظر

- از رنگ های پالت ام خوشت میاد؟

صدای مرد خوش قامت ای که رو به روی آینه ای که به نظر محل گریم اش می آمد ایستاده بود، به گوش رسید.