سودا آرام از میان غریبه هایی که با آنها زندگی میکرد رد شد. چهره سرد. گذشت و عبور کرد. صدای دعوت زخم ها به گوش میرسید. غریبه ها با دلی سبک از خنجر ها خواست حضور میکردند. نه برای سودا. سودا عبور کرد و رفت. سودا یک قاب قدیمی بود. از آنهایی که در مجموعه های هنری گذرا به چشم میآیند و راهی به دل تماشاچی ها پیدا نمیکنند. تماشاچی ها میگذرند. سودا هم گذر میکند.
کنار پای صاحبانش مینشست. چشم میدوخت به بالا. به ورای سودا. سر ها به سویی میچرخیدند و صدا ها تکرار میشدند. سودا مینشست.
هنگام اسباب کشی آمد. خانه جدید برای یک حیوان خانگی مناسب نبود. ولی سر ها میچرخیدند. ورای سودا.
چشم های دوخته او در انتظار خیس میشدند. و در نهایت آدم های سرگرم تاریکی، خسته از شنا نوازشی به اقیانوس دیده های او هدیه میکردند.
سودا میشکست.
سودا ضرب میدید.
گاهی با ناله ها و فریاد بی امانش از خنجر ها فرار میکرد. گاهی غریبه ها را وادار به تجدید نظر. سودا گاهی توان تحمل خیسی چشمانش را نداشت.
صاحبان که بر بستر بیماری افتادند سودا اشک ریخت. زخم های روی صورتش میسوختند. ولی پوزه کوچکش را بر بالین میگذاشت و قدم قدمِ راه رفتن جسم بی جان را نظاره میکرد تا نگهبان باشد. سودا میشکست.
یک ایده فرعی. یک حفره. او برای غذا ساکت گوشه ای مینشست. منتظر میماند. برای تشویقی ها به لبه ظرف پر از خالی عشقش اشاره می کرد. صاحبان میدیدند. انجام وظیفه میکردند. سودا تشویق شده بود.
نگون بختی که زبان آدمیزاد ها را ندانست. سودا هرچه صدایش میکشید تلاش میکرد. ولی حس سرد ترس و رنگ تیره باور با صدای سودا منتقل نمیشد. سودا پارس میکرد. به دندان میکشید. ولی حیوان خانگی بدی بود. مایه مزاحمت. ایده های اصلی.
شکست.
سودا فهمید قلاده هایی که با شور به گردن خود میپذیرفت هدیه ای صمیمانه نبودند. قلاده ها برای سودا استفاده میشدند. فقط و فقط برای سودا. تنها گوشه ای در انتظار. فهمید برای انتظار آنجاست. برای یک ایده فرعی. برای خستگی های پسا شنا. یک مهره کارآمد. چون هر قلبی به سودایی نیز داشت. سودا پارس نکرد.
سراغ ظرف تشویقی ها نمیرفت. معدود دفعاتی که تشویق شد از متوجه شدن حواس صاحبان به چشم های غم زده و بی خواسته سودا بود. سودا، بود.
حیوان خانگی سر بر بالین ها گذاشت و به وقت تفریح به سختی خود را از زمین جدا کرد تا همبازی شود. غریبه ها را میشنید و زیر تخت یا گوشه ای پنهان میشد. بی صدا. البته که اگر خوب گوش میسپاردیم، صدای ناله ها و زمزمه های ناخواسته اش شنیده میشد. حین پیاده روی های صبحگاهی. هنگام ریخته شدن غذا در ظرفی که باید موردعلاقه اش میبود. موقع خواب. موقع خواب. موقع بیداری.
حیوان خانگی پایان داشت. مثل رسیدن به لبه پرتگاه. معنایش، به حدی میرسید. ولی تمام نمیشد.
قلاده اش را دوست می داشت. یادگاری از رویای نوازش های بی خواسته. چشم هایی که به دنبال توپ ها میچرخید. شوق برگشت به پیش صاحبان. عکس های خانوادگی. خانوادگی...
سودا،
بود.


