۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است.
[نامه] جمعه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۴، ۰۳:۱۹ ق.ظ فاقد بخش نظرات

من با او ازدواج کرده ام، فقط در زمان و مکانی دیگر. یکسری از اتفاقات اینچنین در دل کیهان جا خوش کرده اند. نه به این خاطر که سرنوشتی از پیش تعیین شده و بشر ناگزیر از طالع خویش است، بلکه چون میخواهد تا بجنگد. و پیروزی شکوه بزرگی دارد، که حسش میکنم. جایی در زمان و مکانی دیگر.

آنجا انعکاس جهان را در دیدگانش می بینم. آرام. مثل شب. پر ستاره.

آنجا به خانه ام رسیده ام. همانجا در جهانی که در چشم هایش آرام گرفته. روح من نیز آسوده به خواب میرود.

شب ها را دوست دارم. کودک ترسیده آن موقع در پناه است. شب ها را به این خاطر دوست دارم.

با او زندگی را لمس کرده ام. با هم طعم ابر ها را چشیده ایم. از روی دریای دلبسته به چشم هایمان قدم زده ایم و گذشته ایم.

باران زیباست و آفتاب لحظه است.

آنجا می خوابیم. چرا که فردا در انتظار است. حقیقیست. مثل دست هایی که دیگر از هم دور نمی شوند.

صفحه ها را با هم ورق میزنیم. صدای اندوهگین سکوت به ترنم تو خاموش شده. طبیعت با ما هم آواز است.

آنجا هیچ زمان دور نخواهیم بود. حصار ها جایشان را به پناهگاه داده اند. تو میرقصی و من می نوازم.

آن لحظات مراقبت هستم. هیچ بدون آغوشی برای همدردی نخواهی ماند. آنجا با هم اشک می ریزیم. با هم می شکنیم. با هم نفس می کشیم.

در زمان و مکانی دیگر، این یک خاطره است. مثل ثانیه ای کم از مونتاژی دل انگیز. روح نواز.

آنجا ماه هنوز هم زیباست، نه؟ آن موقع نجوایش را از خودت می شنوم.

فرای این اکنون، ما هنوز به هم متصلیم. هنوز قطعه های روحی واحد و هنوز در ستایش «ما» ایم.

آنجا هنوز هم دوستت دارم.

هنوز هم دوستم داری.

و شب هنگام، برایت از آینده می نویسم. تا از گذشته بخوانی. 

از گذشته دوستت دارم.

مراقب خودت باش.

 

- نامه ای برای نور

 

(به عکس کودکی ات خیره ام.)

[داستان] [قلم گردانی] دوشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۳، ۰۵:۲۹ ق.ظ ۴ نظر

به نظرم بی رحمانه ترین کاری که در این گذرگاه می شود کرد، این است که از آدمی بی گناه برای چرایی بیدار شدن و زیستنش بپرسی.

[روزنوشت/شرح حال] [داستان] [قلم گردانی] سه شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۳۷ ق.ظ ۵ نظر

گفتم: بگو؛ هنوز تا رسیدن بچه ها وقت هست.

[قلم گردانی] چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۵:۲۱ ق.ظ ۵ نظر

برای یه تلویزیون قدیمی ولی دنیا همیشه رنگی بود و از درون غمگین و بی روح.

آدمای جورواجور همیشه بهش خیره میشدن و اون دنیای خاکستریش رو بیشتر نشون میداد.

تلویزیون قدیمی شب ها توی تاریکی به بی رنگی وجودش پناه می برد. اونجا روشن تر بود.

اون درسته که هیچی نمیشنید، ولی صحبت میکرد. چیز هایی میگفت. ناخودآگاه بودن. از کنترل خارج.

[روزنوشت/شرح حال] يكشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۴۵ ق.ظ ۶ نظر

۹۴۰ روز از شروع نوشتن من اینجا میگذره و طبق عادت همیشه برگشتم تا متنی بنویسم و اینجا به اشتراک بذارم! D:

این دفعه، جرئتی کردم و میخوام از حرف هایی که به این مکان نمیرسن بگم و اینکه چه سرنوشتی براشون رقم میخوره...

[داستان] دوشنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۲۶ ق.ظ ۴ نظر

توماس از بچگی یتیم بود و توسط پدر و مادربزرگش بزرگ شده بود؛ وقتی که ما همدیگه رو برای اولین بار ملاقات کردیم، من توی غرفه سینمای شهر مشغول آماده کردن خوراکی ها بودم که دیدمش بدون اینکه اطلاع یا هدف خاصی از اومدن به اینجا داشته باشه، داره ازم میپرسه که چه فیلم ای رو برای دیدن پیشنهاد میکنم و فیلم ها درباره چی ان...

[روزنوشت/شرح حال] يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۲، ۰۶:۳۹ ب.ظ ۲ نظر

اکثر اوقات ترجیح ناخودآگاه من این روز ها، عدم ابراز و صحبت در مورد مسائل مختلف است...

مهم نیست موضوع احساسات شخصی باشد یا اتفاقات اطراف، تصمیمات کوچک و لحظه ای یا انتخاباتی که پیامد هایشان انتظارم را می کشند، من یاد گرفته ام که کسی علاقه و دلیلی برای گوش سپردن به افکار سرگردان من ندارد.

[روزنوشت/شرح حال] يكشنبه, ۴ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۰۰ ب.ظ ۴ نظر

حرف زیادی برای گفتن ندارم ولی از اونجایی که به این روز رسیدیم و عمر این وبلاگ داره هر روز بیشتر میشه، گفتم بد نیست اگه یه چیزی بنویسم...

و از اون موقع کلی آدمای جدید اینجا جمع شدن! پس به همین مناسبت...

دوباره چرت و پرت میگیم! D:

[روزنوشت/شرح حال] [چالش] شنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۳ ب.ظ ۸ نظر

برای اولین بار پس از مدت ها به خودم جرئت گشت و گذار را دیدم و به سمت نزدیک ترین پارک ای که می شناختم به راه افتادم. مسیر را نمی دانستم پس بار ها کنار خیابان ایستادم و راهم را بازرسی میکردم تا مطمئن شوم که ارزش به خطر انداختن و رد شدن از میان خودرو های بی احتیاط را دارد.

[درس زندگی] دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۴۸ ق.ظ ۰ نظر

یکی از چیز هایی که عمیقا متوجهش شدم و یاد گرفتم، اهمیت عمیق نشدن در مورد مسائل مختلف زندگیه...