
اکثر اوقات ترجیح ناخودآگاه من این روز ها، عدم ابراز و صحبت در مورد مسائل مختلف است...
مهم نیست موضوع احساسات شخصی باشد یا اتفاقات اطراف، تصمیمات کوچک و لحظه ای یا انتخاباتی که پیامد هایشان انتظارم را می کشند، من یاد گرفته ام که کسی علاقه و دلیلی برای گوش سپردن به افکار سرگردان من ندارد.
آدم ها نیازی به شنیدن من ندارند؛ گاهی چرا که بدیهی هستم در میان دنیای کشف نشده بزرگی که کسی قادر به کاوشش نیست؛ گاهی چون میان قشنگی های با ظرافت آدم هایی که می بینم بدمنظر ترین عنصر حاضرم و تعلقی به آنجا ندارم؛ گاهی چون... مطمئن نیستم چه کسی هستم و چرا به چرخه دم و بازدم همیشگی ام ادامه می دهم...
پس نمی نویسم؛ کمتر حرف میزنم؛ بیشتر و بیشتر رد میشوم و بجای بازی کردن نقش خودم، نقش یک رهگذر ساده را ایفا می کنم.
حتی نوشتن تک تک این کلمات هم حس ناخوشایندی در پس شان برایم دارند؛ رد شدن از این مرز ها و نادیده نگرفتن این احساسات دائما پیش پا افتاده، حس نظارت شدن دارد... حس تظاهر کردن... حس واقعی نبودن...
و من از این حس متنفرم...
از چیز هایی که مرا از خودم دور می کنند متنفرم...
پس نامه ای می نویسم، نامه ای از ساکن این اتاق در بسته همیشگی تا این نفرت وزن بگیرد، در خاطرم جا خوش کند و یادآورم باشد که من هنوز برای مردن، چند دست نوشته بدهکار هستم...
این روز ها از یک قدرت الهی در هراسم...
خواسته های ترحم برانگیز لحظه ای ام از درگاه قادری نامعلوم، با نگرانی پیامد های فرضیست...
غرق شدن در افکارم همراه حس آزار دهنده قضاوتی غریبه است...
نفس کشیدن هایم در ترس از دست دادن ناگهانی همه چیز پیچیده...
و رویا پردازی هایم از تجسم آینده ای اشتباه در معدود گوشه های امن وجودم پناه می گیرند...
سلام... من در ترس از پیش نیامده هایم زندگی می کنم... تو چطور؟
یکی دو روز گذشته برایم این سوال پیش آمده بود که «چرا من لایق این هستم؟»...
چه کاری را اشتباه انجام می دهم که هیچ وقت مسائل باب میل پیش نمی روند...
چیزی «درست» نمی شود...
چرا تمام چیزی که هستم و برایش تلاش کردم هیچ وقت ارزشی پیدا نمی کند...
چرا من در یک تکاپو تمام نشدنی برای اثبات حضورم هستم...
می دانی؟ از آن دسته سوال های ابلهانه ای که مغز می داند حتی ارزش فکر هم ندارند ولی گه گاه تاریکی قلب تمنای پیدا کردن جوابی را می کند...
از آن دسته سوالاتی که هر از چند گاهی مهمان ناخوانده احوالاتم می شوند و از فکر اینکه چقدر گاهی بی ملاحظه هستم که کارم به پرسیدن این سوالات از خودم رسیده خنده ام می گیرد...
من نیاز به آدم های جدید در زندگی ام دارم...
نیاز دارم شریک رویا های آدم های جدیدی بشوم...
نیاز دارم رویا هایم را با آدم های جدیدی شریک بشوم...
نیاز دارم کسی به من ثابت کند که این دنیا می تواند چیزی فراتر از این پوچی غلط انداز باشد...
نیاز دارم زندگی که ای که نداشته ام را پس بگیرم...
نیاز دارم که رنگی از رویاهای حقیقی ام را ببینم...
و این نیاز ها با آدمی که از من ساخته شده همخوانی ندارند...
شاید عیبی نداشته باشد که گاهی این قلم شلخه ترین ها را بنویسد...
شاید عیبی نداشته باشد که این ها از من به جای بمانند...
شاید همین یکبار بشود از حرافی های این ذهن سردرگم چشم پوشی کرد...
پس...
امضا: ساکن اتاق در بسته همیشگی