نامشخص [روزنوشت/شرح حال] يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۲، ۰۶:۳۹ ب.ظ ۲ نظر

اکثر اوقات ترجیح ناخودآگاه من این روز ها، عدم ابراز و صحبت در مورد مسائل مختلف است...

مهم نیست موضوع احساسات شخصی باشد یا اتفاقات اطراف، تصمیمات کوچک و لحظه ای یا انتخاباتی که پیامد هایشان انتظارم را می کشند، من یاد گرفته ام که کسی علاقه و دلیلی برای گوش سپردن به افکار سرگردان من ندارد.

آدم ها نیازی به شنیدن من ندارند؛ گاهی چرا که بدیهی هستم در میان دنیای کشف نشده بزرگی که کسی قادر به کاوشش نیست؛ گاهی چون میان قشنگی های با ظرافت آدم هایی که می بینم بدمنظر ترین عنصر حاضرم و تعلقی به آنجا ندارم؛ گاهی چون... مطمئن نیستم چه کسی هستم و چرا به چرخه دم و بازدم همیشگی ام ادامه می دهم... 

پس نمی نویسم؛ کمتر حرف میزنم؛ بیشتر و بیشتر رد میشوم و بجای بازی کردن نقش خودم،‌ نقش یک رهگذر ساده را ایفا می کنم.

حتی نوشتن تک تک این کلمات هم حس ناخوشایندی در پس شان برایم دارند؛ رد شدن از این مرز ها و نادیده نگرفتن این احساسات دائما پیش پا افتاده، حس نظارت شدن دارد... حس تظاهر کردن... حس واقعی نبودن...

و من از این حس متنفرم...

از چیز هایی که مرا از خودم دور می کنند متنفرم...

پس نامه ای می نویسم، نامه ای از ساکن این اتاق در بسته همیشگی تا این نفرت وزن بگیرد، در خاطرم جا خوش کند و یادآورم باشد که من هنوز برای مردن، چند دست نوشته بدهکار هستم...


این روز ها از یک قدرت الهی در هراسم...

خواسته های ترحم برانگیز لحظه ای ام از درگاه قادری نامعلوم، با نگرانی پیامد های فرضیست...

غرق شدن در افکارم همراه حس آزار دهنده قضاوتی غریبه است...

نفس کشیدن هایم در ترس از دست دادن ناگهانی همه چیز پیچیده...

و رویا پردازی هایم از تجسم آینده ای اشتباه در معدود گوشه های امن وجودم پناه می گیرند...

سلام... من در ترس از پیش نیامده هایم زندگی می کنم... تو چطور؟


یکی دو روز گذشته برایم این سوال پیش آمده بود که «چرا من لایق این هستم؟»...

چه کاری را اشتباه انجام می دهم که هیچ وقت مسائل باب میل پیش نمی روند...

چیزی «درست» نمی شود...

چرا تمام چیزی که هستم و برایش تلاش کردم هیچ وقت ارزشی پیدا نمی کند...

چرا من در یک تکاپو تمام نشدنی برای اثبات حضورم هستم...

می دانی؟ از آن دسته سوال های ابلهانه ای که مغز می داند حتی ارزش فکر هم ندارند ولی گه گاه تاریکی قلب تمنای پیدا کردن جوابی را می کند...

از آن دسته سوالاتی که هر از چند گاهی مهمان ناخوانده احوالاتم می شوند و از فکر اینکه چقدر گاهی بی ملاحظه هستم که کارم به پرسیدن این سوالات از خودم رسیده خنده ام می گیرد...


من نیاز به آدم های جدید در زندگی ام دارم...

نیاز دارم شریک رویا های آدم های جدیدی بشوم...

نیاز دارم رویا هایم را با آدم های جدیدی شریک بشوم...

نیاز دارم کسی به من ثابت کند که این دنیا می تواند چیزی فراتر از این پوچی غلط انداز باشد...

نیاز دارم زندگی که ای که نداشته ام را پس بگیرم...

نیاز دارم که رنگی از رویاهای حقیقی ام را ببینم...

و این نیاز ها با آدمی که از من ساخته شده همخوانی ندارند...


شاید عیبی نداشته باشد که گاهی این قلم شلخه ترین ها را بنویسد...

شاید عیبی نداشته باشد که این ها از من به جای بمانند...

شاید همین یکبار بشود از حرافی های این ذهن سردرگم چشم پوشی کرد...

پس...

امضا: ساکن اتاق در بسته همیشگی

مخلصم، این حرفا چیه، هممون انسانیم و جدای انسان بودن توی بیان یه خانواده رو تشکیل دادیم و باید توی خوب و بد روزگار کنار هم باشیم و خب صحبت کردن و حرف زدن توی بیان تنها راه کمک و تداوم رفاقته...

آره متأسفانه من یه مدت با شدت هرچه تمام، گرفتار این مصیبت شدم، و بعدش هم اهمال کاری یقمو گرفت ولی خب الان دارم وسواس کمتری به خرج میدم و سعی میکنم تعامل هام هم بدون وسواس باشن و این کمک خوبی کرده تا الان بهم
و این که به خودم قول دادم همه‌ی کارامو فقط برای یک روز دیگه انجام بدم و جا نزنم ولی این توالی پیدا کردن یک روز ها دارن بهم انرژی میدن :)

من مخلصم سلطان :)❤️🙌🏻
قربان شما برادر! 😅✨
ممنون بابت هم صحبتی :)

اینکه به مرور انرژی و ثبات داره برمیگرده خبر خوبیه! اراده قوی ای نیاز داره و امیدوارم هر روز بهتر بشه ماجرا! تا همین جا هم که مشکل رو پیدا کردی و حتی توی وبلاگت تجربه ات رو به اشتراک میذاری دمت گرمه! :)

من هم این روزا دارم سعی خودم رو می کنم کمتر درگیر کمال گرایی و اضطراب از عواقب انتخاب ها بشم و حتی بخاطر بحث زمان هم که شده، به زمزمه های وسواس موقع کار ها کمتر توجه کنم!
مسیر درازیه برای من ولی وای که چقدر پیشرفت، جلو رفتن و در جا نزدن بخاطر یه همچین چیزایی حس خوبی داره و چقدر یادآوری می کنه که پتانسیل های زیادی هست اگه فقط یکم بیشتر به حس اون لحظه، تجربه و دانش ای که هست اعتماد بیشتری کنیم...
نمی‌دونم چرا این حس رو داری و چرا اینجوری فکر می‌کنی... ولی همین الان من شنیدمت رفیق :)
اگر هم کمکی ازم بر میاد دریغ نمی‌کنم و خوشحال میشم هم صحبت باشیم...
ممنونم بابت حس خوبی که دادی :)
نکته جالب اینه که خودم هم عموما نمی دونم چرا یکسری حس ها رو دارم؛ تنها چیزی که باعث پایداری شون هست اینه که کم کم ذهن وابسته و نبودن شون ترسناک تر از حضور شون میشه...
سر ای به وبلاگت زدم و دیدم نام درخشان کمال گرایی از مسیر تو هم رد شده؛ امیدوارم اوضاع بهتر بشه! من یه دوره ای از شدت اهمیت ای که به خروجی یه سری پروژه می دادم و بازنگری های دائمی که می کردم، به مرور درگیر وسواس فکری شدم، به لطف کرونا و جمعیت بدتر شد و هنوز که هنوزه این روز ها دور و برم قدم می زنن!

انتظار نظر خاصی زیر این مطلب نداشتم ولی یهویی دیدن این نظر قشنگ بود D:
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی