چند وقت پیش بود که مشغول کار روی یه پروژه جدید بودم و به واسطه یکی از مطالب جدید دوستان، سری به اینجا زدم که دیدم ای آقا، من هر چند ماه یه بار میومدم و یه چیزی می نوشتم، باید تا بیشتر از یه حدی نشده بیام و قلم به دست بگیرم که اینجا خالی نمونه! اما امروز صبح بین تمام داستانای زندگی، محض چک کردن مطالب اومدم و چشمم خورد به اینکه یهو سیصد روز از این وبلاگ گذشته و آخرین چیزی که من نوشتم دقیقا برای روز ۲۰۰م بود!
خلاصه تا الان رو درگیر بودم؛ حقیقت اونقدری این مدت زندگی بازی هاش رو درآورده که حوصله ام نمی کشه حتی صحبت کنم راجع به وقایع؛ ولی خب نمی دونم... یه چیزی من رو مجاب می کرد که بیام و حتی توی آخرین دقایق این روز هم، تلاش خودم رو برای نوشتن یه مطلب دیگه بکنم...
پس... نتیجتا حرف زیادی برای گفتن ندارم؛ بهتر بگم، حرف های زیاد آماده ای برای گفتن ندارم...
حدودا دو ماه ای می شه که دارم بعد از ماجرا های «سفارشی» و تجربه های مختلفم توی اون حوزه، روی یه پروژه بخصوص کار می کنم که می شه گفت تحقق یکی از رویا های قدیمیه و به معنای واقعی کلمه بخشی از وجود و خودم رو وقف اش کردم و با اینکه هیچ ایده ای ندارم قراره چقدر بگیره و چه میزان خوشایند باشه، ولی میگن آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند... نه؟ پس ببینیم چی میشه!
به امید اینکه اتفاقای خوب برای همه کسایی که لایقش هستن و براش تلاش می کنن بیفته و به امید روزی که بیام اینجا و راجع به پروژه ای که ازش صحبت کردم بنویسم :)
پس تا دیدار بعدی، بدرود!
(اوکی بعد کلی انرژی که گذاشتم تا بیام و قبل رفتن به روز بعدی، مطلب ای بنویسم، الان متوجه شدم همین الانش هم توی روز ۳۰۱م هستیم... جالب شد...)