مدتیه که علی رغم این حقیقت که همیشه در خلوت خودم هستم، احساس تنهایی می کنم و این حس رو تا به حال به این شکل تجربه نکرده بودم؛ و بعد مطالعه مطالب وبلاگ های مختلف (تا جایی که از بین اسپم ها قابل رویت بود) حتی بیشتر باعث شد که بخوام چیزی بنویسم و قلم به دست بگیرم؛ چون که دلم تنگ دورانی شد که بخشی از اون نبودم ولی احتمالا جمع های وبلاگ نویسی عظیم و صمیمی ای وجود داشتن...
برای من تلاش وبلاگ نویس های قدیمی جذابه؛ مرور وبلاگ هایی با چندین و چند صفحه مطلب از سالها پیش، انگیزه و علاقه برای نوشتن و بیان احساسات؛ صادقانه باعث میشن که من هم بخوام از هر چه که به ذهنم می آید بنویسم تا روزی شاید واقعا «روان گردان قلم» معنا پیدا کنه!
پس... حالا که این طور شد... دور هم چرت و پرت میگیم :)
اولین ایستگاه: موسیقی
شنیدن قطعه های موسیقی جدید برای من حس بامزه و سرزندگی خاصی داره! من همیشه موقع کار (و جدیدا ورزش) باید یه صدای پس زمینه داشته باشم و برای همین تک تک قطعه های خوبی که به زحمت پیداشون می کنم و عمیقا دوست شون دارم در کسری از ثانیه تکراری می شوند و زیبایی خودشون رو از دست میدن...
این بین قشنگ ترین لحظه، وقتیه که توی Spotify یا SoundCloud، اعتماد می کنم به پیشنهادات خودکار و می بینم واقعا موارد خوبی پشت به پشت هم دارن پخش میشن! و منم لرزان لرزان به کار جدی خودم ادامه میدم :)
متن شعر ها گاها شاید از تایید من خارج باشن ولی تضمین یه چیزی حتمیه؛ ناب بودن قطعات :) پس شاید یه گوشه از وبلاگ جا دادم پلی لیستم رو!
دومین ایستگاه: وبلاگ نویسی
سوالی که ذهنم رو درگیر کرده اینه که چجوری بعضی از وبلاگ نویس ها تا این حد می تونستن/تونن فعال باشن؟ تصمیم شخصیه که افکار شون رو به تحریر در بیارن یا صرفا در گذر زمان به احساسات شون اعتماد پیدا کردن و برای نوشتن مانع خاصی درون شون وجود نداره؟...
همیشه دیدن زندگی از دید آدم های قابل ستایش دیگه برام جالب بوده... اینکه همه این دنیا رو بشه از یه نمای کاملا متفاوت دیگه دوباره تجربه کرد...
سومین ایستگاه: راحتی
من هیچ وقت احساس راحتی نداشتم با ابراز تفکرات یا مطلع کردن بقیه از علایق و برنامه هایی که در ذهن دارم؛ پشت این تصمیم هم دلایلی هست ولی همیشه بخشی از من دوست داره که مثل بقیه افرادی که دنبال می کنم و برای خود و آثار شون احترام قائلم، به طور مداوم توئیت بزنم، مطلب بنویسم، نظرم رو در رابطه با چیز هایی که تجربه کردم بلند بگم و از ایده ها و پروژه هایی که در سر دارم آزادانه صحبت کنم...
و این درگیری درونی بامزه ای هست وقتی از دور به ماجرا نگاه می کنم... باعث میشه به این فکر بیفتم که توی دنیایی دیگه... توی شرایطی دیگه... میتونستم چجور آدمی باشم اگه از همه این قواعد و احتیاط ها بی نیاز می شدم...
چهارمین ایستگاه: انیمه ها و این بیماری درمان نشدنی
خب... ماجرا قراره یکم سخت تر شه!
من اوتاکو یا زیر مجموع هیچ گروه اجتماعی خاصی نیستم ولی نمی تونم از دیدن حماقت های تموم نشدنی نویسندگان و طراح های ژاپنی سیر بشم! یه چیزی در مورد این آدما و کار هاشون انقدر عجیبه که من همیشه بیشتر و بیشتر دنبال کشف شون میرم تا ببینم چه چیزی می تونه باز هم منو متحیر کنه!
و در این مسیر سخت؛ به یک نظریه رسیدم!
تقریبا از هر ۵ قسمت سریال انیمه ای که ممکنه به طور رندوم تماشا کنین، شانس کاملا فوق العاده ای وجود داره که در ۱۵ دقیقه ابتدایی ۴ تا از اون ها به یکی از موارد زیر برخورد کنید:
- حرکتی از شخصیت اصلی داستان نسبت به یک جنس مخالف سر بزنه که از لحاظ اجتماعی معذب کننده یا حتی کاملا نشدنیه
- دنیا و همه آدم ها به طرز جالبی بر وفق مراد شخصیت اصلی باشن و فرصت خوبی رو برای به تصویر کشیدن فانتزی های عجیب نویسنده/مانگاکا فراهم کنن :)