نامشخص [روزنوشت/شرح حال] يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۱۱ ب.ظ ۰ نظر

مدتیه که علی رغم این حقیقت که همیشه در خلوت خودم هستم، احساس تنهایی می کنم و این حس رو تا به حال به این شکل تجربه نکرده بودم؛ و بعد مطالعه مطالب وبلاگ های مختلف (تا جایی که از بین اسپم ها قابل رویت بود) حتی بیشتر باعث شد که بخوام چیزی بنویسم و قلم به دست بگیرم؛ چون که دلم تنگ دورانی شد که بخشی از اون نبودم ولی احتمالا جمع های وبلاگ نویسی عظیم و صمیمی ای وجود داشتن...

برای من تلاش وبلاگ نویس های قدیمی جذابه؛ مرور وبلاگ هایی با چندین و چند صفحه مطلب از سالها پیش، انگیزه و علاقه برای نوشتن و بیان احساسات؛ صادقانه باعث میشن که من هم بخوام از هر چه که به ذهنم می آید بنویسم تا روزی شاید واقعا «روان گردان قلم» معنا پیدا کنه!

پس... حالا که این طور شد... دور هم چرت و پرت میگیم :)

اولین ایستگاه: موسیقی

شنیدن قطعه های موسیقی جدید برای من حس بامزه و سرزندگی خاصی داره! من همیشه موقع کار (و جدیدا ورزش) باید یه صدای پس زمینه داشته باشم و برای همین تک تک قطعه های خوبی که به زحمت پیداشون می کنم و عمیقا دوست شون دارم در کسری از ثانیه تکراری می شوند و زیبایی خودشون رو از دست میدن...

این بین قشنگ ترین لحظه، وقتیه که توی Spotify یا SoundCloud، اعتماد می کنم به پیشنهادات خودکار و می بینم واقعا موارد خوبی پشت به پشت هم دارن پخش میشن! و منم لرزان لرزان به کار جدی خودم ادامه میدم :)

متن شعر ها گاها شاید از تایید من خارج باشن ولی تضمین یه چیزی حتمیه؛ ناب بودن قطعات :) پس شاید یه گوشه از وبلاگ جا دادم پلی لیستم رو!

دومین ایستگاه: وبلاگ نویسی

سوالی که ذهنم رو درگیر کرده اینه که چجوری بعضی از وبلاگ نویس ها تا این حد می تونستن/تونن فعال باشن؟ تصمیم شخصیه که افکار شون رو به تحریر در بیارن یا صرفا در گذر زمان به احساسات شون اعتماد پیدا کردن و برای نوشتن مانع خاصی درون شون وجود نداره؟...

همیشه دیدن زندگی از دید آدم های قابل ستایش دیگه برام جالب بوده... اینکه همه این دنیا رو بشه از یه نمای کاملا متفاوت دیگه دوباره تجربه کرد...

سومین ایستگاه: راحتی

من هیچ وقت احساس راحتی نداشتم با ابراز تفکرات یا مطلع کردن بقیه از علایق و برنامه هایی که در ذهن دارم؛ پشت این تصمیم هم دلایلی هست ولی همیشه بخشی از من دوست داره که مثل بقیه افرادی که دنبال می کنم و برای خود و آثار شون احترام قائلم، به طور مداوم توئیت بزنم، مطلب بنویسم، نظرم رو در رابطه با چیز هایی که تجربه کردم بلند بگم و از ایده ها و پروژه هایی که در سر دارم آزادانه صحبت کنم...

و این درگیری درونی بامزه ای هست وقتی از دور به ماجرا نگاه می کنم... باعث میشه به این فکر بیفتم که توی دنیایی دیگه... توی شرایطی دیگه... میتونستم چجور آدمی باشم اگه از همه این قواعد و احتیاط ها بی نیاز می شدم...

چهارمین ایستگاه: انیمه ها و این بیماری درمان نشدنی

خب... ماجرا قراره یکم سخت تر شه!

من اوتاکو یا زیر مجموع هیچ گروه اجتماعی خاصی نیستم ولی نمی تونم از دیدن حماقت های تموم نشدنی نویسندگان و طراح های ژاپنی سیر بشم! یه چیزی در مورد این آدما و کار هاشون انقدر عجیبه که من همیشه بیشتر و بیشتر دنبال کشف شون میرم تا ببینم چه چیزی می تونه باز هم منو متحیر کنه!

و در این مسیر سخت؛ به یک نظریه رسیدم!

تقریبا از هر ۵ قسمت سریال انیمه ای که ممکنه به طور رندوم تماشا کنین، شانس کاملا فوق العاده ای وجود داره که در ۱۵ دقیقه ابتدایی ۴ تا از اون ها به یکی از موارد زیر برخورد کنید:

  • حرکتی از شخصیت اصلی داستان نسبت به یک جنس مخالف سر بزنه که از لحاظ اجتماعی معذب کننده یا حتی کاملا نشدنیه
  • دنیا و همه آدم ها به طرز جالبی بر وفق مراد شخصیت اصلی باشن و فرصت خوبی رو برای به تصویر کشیدن فانتزی های عجیب نویسنده/مانگاکا فراهم کنن :)
پس در نتیجه اگه شما یه نویسنده ژاپنی باشین، فقط و فقط دو تا انتخاب دارین:
یا شخصیت رو به زور بچسبونین به جنس مخالف؛
یا جنس مخالف رو بی دلیل علاقه مند کنین به شخصیت!
و من خوشحالم که در دنیایی زندگی میکنم که میشه انقدر خل و چل و همینطور چرت و پرت بود و همچنان طرفدار داشت D:
نه، جدا میگم! من همونطور که گفتم زندگی رو به شدت سخت میگیرم و دوست دارم جلوه و خاطره درستی از خودم به جا بذارم؛ ولی دیدن اینکه میشه تا این حد هم بیخیال بود واقعا قوت قلب و مسرت بخشه!

پنجمین ایستگاه: من و آینده

خب... بذارین یکم راحت باشم...
یکی از علاقه های همیشگی من انیمیشن و دنیای طراحی دو بعدی بوده؛ و مدت هاست که هدف دارم یه روز به سراغش برم و بالاخره ایده ام رو عملی کنم ولی همیشه احساس آماده و کافی نبودن بهم سلطه پیدا می کنه و نهایتا مشغول کار و مسیر دیگه ای میشم که اعتماد به نفس بیشتری درش داشته باشم...
حدود یک سالی میشه که به طور یهویی تصمیم گرفتم روی یه پروژه نرم افزار ای کار کنم که جرقه اولیه اش در پی کار روی ویدیو های یوتیوبم به ذهنم خطور کرد و به طرز بامزه ای هم با کار روش احساس راحتی نسبی ای دارم و نتیجتا به منطقه امن ذهنی ام تبدیل شده و وقتی که تصمیم می گیرم که کار متفاوتی انجام بدم، خلاق تر باشم و از روحیه اصلیم انرژی بگیرم، ناگهان خودمو می بینم که برگشتم و انتخاب کردم که بازم همون مسیر امن همیشگی رو برم...
ولی بعد صحبتی که با رفیق شفیق به طور اتفاقی پیش اومد و بعد اینکه خودم هم احساس در جا زدن رو عمیقا حس کردم، مکثی کردم و نگاه دوری به آینده انداختم...
من از نگاه کردن به زندگی، آینده و مشتقاتش آزرده میشم بخاطر اینکه داشته کاملا اجباری ای هست و من باید بخاطرش استرس های مختلفی رو تجربه کنم که در غیر این صورت نیاز نبود حتی از وجود شون مطلع باشم...
نتیجتا یه تصویر نسبتا ایده آل ذهنی از آینده برای خودم رسم کردم و فکر کردم به اینکه برای رسیدن به این نکات باید چه مسیری رو طی کنم...
و متوجه شدم که نیازه برگردم و بخش خلاق و بیانگر خودمو دوباره به کار بندازم و کار ویدیویی رو از سر بگیرم؛ چون «کد نویسی محض» نه آینده خوشحال کننده ای برای من هست و نه راه های تامین زندگی جالبی براش وجود دارن...
پس تصمیم گرفتم یه شانس دیگه به خودم بابت ساخت انیمیشن بدم و بفهمم که آیا اصلا بخشی از وجود من خواهان این موضوع هست و می تونم از پس عملی کردن ایده هام بر بیام یا نه...
برای حرفه هنری ای که مدنظر من باشه هم به نظرم اوقات سختی برای تامین زندگی قراره وجود داشته باشه ولی یه چیزی درون من احساس خوشحالی و سرزندگی میکنه وقتی ایده هام رو مرور می کنم و توی ذهن تصویرشون رو میسازم...
پس آره...
حالا که می دونم می تونم کمابیش به بخش «کد نویس» خودم اتکا کنم به عنوان مهارتی که می تونه به کارم بیاد برای تحقق یکسری از رویا هام، می خوام برگردم و ببینم چی از پیخوش قدیمی توی من زنده است و تا کجا برای زنده موندن حاضره و می خواد تلاش کنه...

آخرین ایستگاه: حرفام ته کشید

حقیقتا دیگه نمی دونم چی بگم؛ به نظرم به آخرین ایستگاه رسیدیم مسافران عزیز! بسیار خرسندم که تا اینجا همراه بنده و مزخرفاتم بودین D:
باشد تا یه روز برگردم و به این جملات لبخند بزنم و بگم «تازه کجاش رو دیدی! یه شانس دیگه به انیمیشن که سهله! کلی کار دادیم بیرون! الانم همه دارن عشق می کنن با کارا!»
روز خوبی داشته باشین آدمای خوب؛ و لطفا به منم یاد بدین چجوری انقدر می نویسین! D:'
تا دفعه بعدی که کلماتی که از ذهنم میان و با دستم تایپ میکنم به وسیله نور صفحه نمایش به دیده هاتون میرسن؛ فعلا :)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی